مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون پادشاه جاودان
مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون پادشاه جاودان

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Sybille Wittmann ... )

سلام و درود به عزیزان و همراهان همیشگی و دوست داشتنی . روز و شب شما عاشقان مایکل جکسون به خیر و شادی !


و اما داستان امروز ما ، داستانی کاملاً متفاوته ؛ داستانی مربوط به عاشقی از کشور آلمان که یقین دارم حداقل همه شما طرفداران واقعی مایکل جکسون با چهره و صدای او ( بر خلاف مهمانان قبلی این بخش از وبلاگ ) آشنایی کامل دارید و این بزرگترین تفاوت این داستان با داستانهایی از این جنسه که شما در طول سالیان گذشته در این صفحه مطالعه نموده اید . یقین دارم خیلی کنجکاو شده اید که ماجرا از چه قراره !! خوب ، پس بیشتر از این شما رو معطل باقی نمیذارم و داستان خانم Sybille که لااقل شخصیت مشهوری در میان عالم امجی فنهاست رو براتون آغاز میکنم .


Sybille داستان خودش رو اینطور آغاز میکنه و میگه:


اسم من Sybille هستش و من از سال 1989 تا به امروز ، یکی از طرفداران بزرگ مایکل جکسون بوده ام . یادم میاد از وقتی که نخستین بار فیلم Moonwalker رو تماشا کردم ، نمیتونستم این رویا رو در قلب خودم متوقف کنم که بالاخره بتونم یک روز مایکل رو از نزدیک در یکی از کنسرتهاش ملاقات کنم . خدا رو شکر که مایکل چند سال بعد از آشنایی من باهاش تور Dangerous خودش رو آغاز کرد . خدا میدونه من چطور با همه وجود دلم میخواست که بتونم او رو به صورت زنده و از نزدیک ببینم و من بالاخره موفق شدم ! هیچ وقت از یادم نمیره که بزرگترین لحظات زندگی من تا اون موقع وقتی بود که موفق شدم مایکل رو برای نخستین بار در کنسرتهای بایرویت و مونیخ از نزدیک ملاقات کنم .  من همیشه سعی میکردم در کنسرتها در ردیف  جلو باشم و برای رسیدن به اون منطقه از قبل برنامه ریزی میکردم . یادم میاد همواره و در طول کنسرتها هر بار چقدر به اون دخترهایی که وسط آهنگهایی مثل She's out of my life و You are not alone این شانس رو پیدا میکردند که برند روی صحنه و مایکل رو در آغوش بگیرند حسودی میکردم ! نمیدونید چه ناجور دلم میخواست من هم میتونستم برم اون بالا و یکبار در طول عمرم او رو از نزدیک در آغوش بگیرم ؛ نمیدونید ! این بزرگترین رویای زندگی من در اون دوران بود که هرگز فکر نمیکردم روزی به واقعیت بدل بشه ...



تا روزی که بالاخره بیانیه ای منتشر شد که اعلام میکرد مایکل قراره برای دریافت Bambi Awards در سال 2002 عازم برلین بشه . نمیدونم چرا یه حسی از همون نخستین ثانیه ای که این خبر رو شنیدم بهم میگفت که برلین باید زندگی من رو برای همیشه متحول کنه ...

راستش باید پیشاپیش اشاره کنم که من از حدود چند ماه قبل از این واقعه یک پوستر بزرگ برای مایکل جکسون آماده کرده بودم . از اونجاییکه میدونستم مایکل چقدر به بچه ها علاقه داره ، من هم کلی انرژی و قدرت مضاعف گذاشته بودم تا کلی عکس بچه های مختلف و جورواجور رو به پوسترم اضافه کنم . من این پوستر رو در چندین مناسبت مایکلی مختلف تا قبل از واقعه برلین مثلاً در رخداد لندن همراه با خودم داشتم . حتی مایکل یکبار پوستر من رو در لندن دید و برای من دست هم تکون داد اما من این شانس رو به دست نیاوردم که بتونم پوستر رو به دست او برسونم چونکه ماشین حامل او سریعتر از حدی حرکت میکرد که بشه تعقیبش کرد ! من از اینکه موفق نشدم در طول مدت زمات اقامت او در بریتانیا در اون دوران پوستر رو به دست مایکل برسونم خیلی از خودم ناامید و دلشکسته شده بودم . برای جمیع این موارد بود که در اون دوران پیش خودم فکر میکردم که واقعه برلین میتونه بهترین رخدادی باشه که در طول زندگی من اتفاق میفته و اینکه هر اتفاقی توی این جهان به دلیل خاصی رخ میده .
سرانجام روز بزرگی که انتظارش رو میکشیدم از راه رسید و مایکل جکسون وارد خاک آلمان شد . من خیلی فوری فوتی مجبور بودم همه چیز رو برای رسیدن به محل حضور مایکل جکسون راست و ریست کنم ؛ سریع یه چند روزی رو از محل کارم مرخصی گرفتم و با بهترین دوستم نیکول در مورد اینکه چطور و چه زمانی خودمون رو به برلین برسونیم مشورت کردم . خوشبختانه نیکول توی برلین اقوامی داشت که ما میتونستیم طی مدت اقامتمون در اون شهر ، چترمون رو اونجا باز کنیم !
خلاصه روز سه شنبه ، 19 نوامبر سال 2002 میلادی ، قطار من وارد برلین شد . بعد از ظهر همون روز ، نیکول در حالیکه به شدت هیجان زده بود و از شادی نمیتونست درست صحبت کنه بهم تلفن زد . او بهم گفت که موفق شده مایکل رو در هنگام ورود به هتل محل اقامتش از نزدیک ملاقات کنه ! حتی یادم میاد عکسی از نیکول در روزنامه محلی صبح روز بعد از لحظه حضورش در محل هتل مایکل جکسون به چاپ رسیده بود ! حالا در ذهن من ، نام نیکول هم در لیست اون دخترهای خوشبختی قرار داشت که موفق شده بودند مایکل رو از نزدیک ملاقاتش کنند . شاید در اون لحظه حتی به ذهنم خطور هم نمیکرد که نام من هم به زودی به صدر اسامی این لیست اضافه خواهد شد !!!
من از اعماق قلبم برای نیکول خوشحال بودم چرا که فکر میکردم نیکول حقیقتاً شایستگی و استحقاق این دیدار رو داشته اما نمیتونم کتمان کنم که ته دلم یه کوچولو بهش حسودی هم میکردم !! با این وجود ، به محض اینکه من هم به محل هتل Adlon رسیدم ، نیکول بهم گفت که فوری سوار تاکسی بشم تا خودم رو به محل رستورانی که قرار بود مایکل اون شب شام رو اونجا صرف کنه برسونم تا خودش هم در اون محل بهم ملحق بشه . وقتی که من به محل مورد نظر رسیدم ، تونستم موقعیت مناسبی رو که تقریباً در جلوی صف جماعت طرفدارها بود برای خودم دست و پا کنم . خیلی طولی نکشید که لحظه موعود از راه رسید و مایکل سرانجام از رستوران خارج شد و به سرعت به طرف اتوموبیل ونی که در مقابل یک ساختمان انتظار خروج او رو میکشید حرکت کرد . اتمسفر اون مکان در اون لحظات کاملاً ملتهب و تب آلود بود ولی من در عین حال با همه وجود خوشحال بودم که دوباره موفق شده بودم مایکل رو از راه دور ملاقات کنم . نمیدونم چی شد که در همون لحظه یک دفعه به کله ام زد که الآن بهترین فرصته که به سرعت خودم رو به جلوی ون برسونم تا مایکل این فرصت رو پیدا کنه که بالاخره بتونه پوستر من رو از نزدیک مشاهده کنه . در حالیکه هنوز ثانیه ای بیشتر از لحظه ای که این فکر به ذهنم خطور کرده بود نمیگذشت ، خودم رو در حالیکه پوستر رو با قدرت روی دستم گرفته و به بالا برده بودم در جلوی اتوموبیل حاوی مایکل جکسون یافتم ! ناگهان و بلافاصله ، یکی از بادیگاردهای مایکل به طرف من اومد و بهم گفت که پوستر رو تحویل او بدم چرا که مایکل شدیداً دلش میخواد این پوستر رو داشته باشه . من حتی در خواب و خیالم هم تصور چنین لحظه و چنین اتفاقی رو در زندگیم نداشتم . نمیدونم چی شد و دقیقاً چه اتفاقی توی ذهنم رخ داد که بدون اینکه حتی لحظه ای فکر کنم به بادیگارد گفتم که دلم میخواد خودم شخصاً این پوستر رو به دست مایکل بدم و اون مرد هم در پاسخ به من گفت که یک لحظه منتظر بمونم تا او بره و از مایکل در این مورد سوال کنه !
نمیتونستم چیزی رو که با گوشهای خودم شنیده بودم باور کنم : چی کار کنه ؟؟ بره از مایکل سوال کنه ؟؟!!

وقتی که اون مرد یکبار دیگه به طرف من اومد قلبم رسماً داشت میومد توی حلقم !! تنها تونستم در میان اون هیاهو و جنون این جمله دیوانه کننده رو از دهان بادیگارد بشنوم :

مایکل گفت ، باشه !!!

و درست لحظه ای بعد ، من خودم رو در حالی جلوی درب ورودی خودروی حامل مایکل در حال صحبت با او میدیدم که همه وجودم از شدت هیجان و استرس و وحشت عین بید به خودش میلرزید و صدای بغض و گریه و التماسم ، معجونی غریب و باورنکردنی در اون لحظات خلق کرده بود . من اصلاً نمیفهمیدم چه اتفاقی داره اونجا برای من میفته . آیا واقعاً این اتفاق داره رخ میده ؟؟ آیا این واقعاً خود من هستم ؟؟!! حس میکردم در عمق یک رویای شیرین و دوست داشتنی گم شده ام . مایکل اونقدر مهربون بود که حتی به نیروهای امنیتیش گفت که به من اجازه بدند داخل ون بشم ! یادم میاد اولین چیزی که در اون لحظه که برام به ارزش و اعتبار یک عمره از مایکل سوال کردم که آیا میتونم بغلش کنم ؟ و او هم در جواب به من گفت که من چیزی بیشتر از یک آغوش ساده به تو خواهم داد ! او در حالیکه منو در آغوش گرفته بود به آهستگی در گوشم با من نجوا میکرد و من درست در چشمهای او خیره شده و گرمای نفسهای او رو بر روی پوست صورتم احساس میکردم . اوه ، خدای بزرگ ... این شادترین لحظه در کل طول عمر من بود . صحنه ای که بعدها به لطف جادوی عصر دیجیتال در سراسر جهان به تصویر در اومد و جاودانه شد  . و درست از همون لحظه به بعد بود که من در این دنیا به این باور قطعی رسیدم که رویاها قطعاً به حقیقت بدل خواهند شد ؛ تنها کافیست که به خودتان ایمان داشته باشید و به سختی برای دستیابی به رویاهایتان مبارزه کنید ...

مایکل جکسون شخصی خارق العاده و باور نکردنی بود ؛ یک منبع الهام بی پایان و اقیانوسی بیکران از عشق و عاطفه . من خیلی خیلی دلم براش تنگ شده اما در همین حال بابت تمامی لحظات شادی که مایکل به زندگی من هدیه کرد و تمامی خاطرات فراموش ناشدنی و زیبایی که در  مسیر کنسرتها و در مقابل هتلهای محل اقامتش در طول این سفر دراز عاشقی برای من در کنار سایر طرفدارانش خلق نمود از او با همه وجود سپاسگزارم . نام او برای همیشه در اعماق قلب من جاودانه خواهد بود . برای همیشه و تا ابد .

مایکل ، تا همیشه عاشقت خواهم بود .



* اگه هنوز و تا به این لحظه همچنان متوجه هویت نه چندان پنهان (!!!) Sybille نشده اید ، دیگه واقعاً مجبورید نگاهی به این ویدئو بندازید !!!!


آغوشی به وسعت تمام کائنات ... 



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Sabine Fritah-Lenze از آلمان ... )

من تا اون زمان هرگز مایکل جکسون رو از نزدیک ملاقات نکرده بودم ؛ اگرچه همه عمرم رویای دیدارشو در سر داشتم و برای تحقق این رویا بی نهایت صبور بودم . هرچند ، چند باری این شانس رو داشتم که نزدیکی های او باشم و همین تجربه هم به تنهایی عالی و شگفت انگیز بود . در اون لحظات من حتی موفق نشده بودم کلامی با او صحبت کنم و اینکه کاملاً یقین داشتم که او حتی به من نگاه هم نکرده بود .
اما نخستین باری که من حقیقتاً نزدیک مایکل شدم سال 1996 در لابی هتل محل اقامت او در آمستردام بود . من به همراه دو تا از بهترین دوستانم به اونجا رفته بودم . ما اونجا به همراه گروهی از مردم ساعتها منتظر رسیدن مایکل باقی موندیم . ما حقیقتاً مضطرب و عصبی بودیم و اصلاً نمیدونستیم که آیا مایکل حقیقتاً وارد محوطه لابی اون هتل خواهد شد یا نه . یادم میاد از مدتها قبل از لحظه ورود مایکل جکسون به لابی به ما گفته شده بود که در دو ردیف و در دو سمت به صورت مرتب بایستیم و محوطه وسط رو برای عبور مایکل باز بذاریم . برای من حقیقتاً شگفت انگیز بود که میدیدم اون همه آدم اونجا برای دیدن مایکل جمع شده بودند ! در اون لحظات مردم همه دسته دسته مشغول گفتگو با یکدیگر و گمانه زنی در مورد زمان و نحوه حضور مایکل جکسون در آن مکان بودند . در همون لحظه بود که ناگهان جو سالن به صورت چشمگیری تغییر کرد . درسته که من هنوز و تا اون لحظه مایکل رو با چشم خودم ندیده بودم اما علائم و نشونه ها حاکی از اون بود که او یقیناً در لابی هتل حضور یافته است . و درست در همون لحظه بود که صدای نجواها و گفتگوهای آهسته لحظات قبل ، جای خودش رو به نعره ها و فریادهای گوشخراش ِ مایکل مایکل داد !!! و سرانجام او در میان جمعیت ظاهر گردید و به آهستگی و با لبخند به سمت گوشه لابی ، جایی که آسانسورهای هتل در آن محل قرار داشتند حرکت کرد .
راستش توی بلبشویی که در اون ثانیه ها در لابی هتل برپا شده بود من به هیچ وجه نتونستم متوجه بشم که او چه لباسی بر تن کرده است ؛ تنها چیزی که به خاطر میارم این بود که فقط تونستم ببینمش ! من فقط به یاد میارم که با همه وجود تلاش میکردم که کوچکترین اعمال و حرکات مایکل جکسون در اون ثانیه ها رو درون ذهنم ذخیره کنم . یادم میاد در جلوی صف حاضرین ، کودک معلولی درون صندلی چرخدار نشسته بود و مایکل با دیدن او با مهربانی خم شد ، دستی بر سر کودک کشید و بوسه ای بر روی موهای سر او زد . آه خدای بزرگ ، آخه چقدر آرامش و وقار در وجود اون مرد بود  ! سپس او به حرکتش رو به جلو ادامه داد و همینطور که به جلو حرکت میکرد با مردم دست میداد ، براشون امضا میکرد ، از اونها هدیه میگرفت و هر از چند گاهی برای گرفتن عکس یادگاری با طرفداران می ایستاد و به سمت دوربین های اونها که شدت نور فلش هاشون محوطه لابی رو عین روشنی نور خورشید درخشان کرده بود لبخند میزد . حالا خوبه قبل از ورود مایکل صد بار به ملت تذکر داده شده بود که باباجون ، تو رو خدا توی صورت این بدبخت فلش نزنید !!! چه میدونم ... خلاصه هرکی که اون روز و در اون محل بوده لابد آمال و آرزویی در زندگیش داشته که قرار بوده این آرزو توسط دیدار با مایکل جکسون برآورده بشه !!! و مایکل یقیناً این کار رو برای اون مردم انجام داد . او تمام تلاشش رو به کار بست تا بفهمه که خواسته و رویای هر کدوم از اون انسانها که اونجا حضور داشتند چیه تا بتونه خواسته اونها رو به بهترین شکل ممکن برآورده کنه . من خودم به شخصه حقیقتاً توقع نداشتم که مایکل اونطور بزرگوارانه اون همه وقت و انرژی بذاره تا خاطر جمع بشه که توی اون جمعیت هیچکس رو از خودش ناامید نکرده است . و درست در همون لحظات و ثانیه ها بود که مایکل جکسون برای مدت زمانی که از نظر من به بلندای ابدیت میومد در مقابل من ایستاد و درست در چشمان من خیره شد ... !!!
یادم میاد اونقدر شوکه و وحشتزده شده بودم که هیچ چیزی جز چشمانش رو در مقابلم نمیدیدم ! شاید حالا لحظه ای بود که همه عمرم در طلب و آرزوی اون بودم ؛ من باید یادگاری خودم رو از مایکل میگرفتم و ازش میخواستم که دفترچه کوچک زیبایی رو که با عشق و امید برای همین موضوع از قبل با خودم آورده بودم برام امضا کنه . من در حالی که چهره ام همچون دیوانگان و مست شده ها به نظر میرسید ، دفترچه رو با دستهای لرزان به مایکل دادم و او هم دفترچه رو از من گرفت و به خیال اینکه اون هم هدیه ای همانند سایر هدیه های طرفداران است ، اون رو در کنار سایر هدایا و بسته ها در زیر بازوانش قرار داد !!! در اون لحظات مردم و حاضرین با همه وجود مشغول فریاد کشیدن بودند اما من این کار رو نمیکردم ؛ یعنی نمیتونستم که این کار رو انجام بدم . حس میکردم رمق و جونی در وجودم حتی برای نفس کشیدن باقی نمونده است . من نه تنها اون روز ، بلکه دیگه هرگز و هیچ وقت در طول عمرم موفق به گرفتن امضایی از مایکل جکسون نشدم . یادم میاد چشمان مایکل در اون لحظات کاملاً باز بودند و برق فلش دوربین ها به صورت بی رحمانه در چشمان درخشان او هر ثانیه انعکاس میافت . پیش خودم فکر میکردم این بنده خدا با این همه نور فلش الآن دیگه احتمالاً هیچ چیزی جز نقطه های قرمز رنگ رو در مقابلش نمیبینه ! در اون لحظات دفترچه کوچک من همچنان در زیر بازوی مایکل قرار داشت و او با همون دست همچنان و با شدت مشغول دست دادن با افراد و دادن امضاهای یادگاری به این و آن بود . تنها کاری که من تونستم در آخرین ثانیه انجام بدم این بود که با قدرت دستم رو به سمتش دراز کردم و موفق شدم یکی از انگشتان دست چپش رو در حالی که همچنان مشغول امضا کردن برای طرفداران بود درون دستانم بگیرم ! من که نمیدونم ... فکر میکنم مایکل حتی متوجه این اتفاق هم نشد اما برای من ... اون انگشت ... اون گرما ... اون احساس ... . و این نزدیکترین تجربه من به مایکل جکسون در کل طول عمرم بود . یادمه بعد از اون روز هم چند بار و در چند موقعیت دیگه باز هم مایکل رو از راه دور دیدم اما اون تجربه ، داستان دیگری بود . بعد از اینکه مایکل اون روز از مقابل من عبور کرد ، مجدداً خودش رو در پشت ماسک و کلاه و عینک تیره استتار نمود و از مقابل دیده حاضران دور شد . و من همیشه از اون روز تا حالا با خودم فکر میکنم که من چقدر خوشبخت بودم که او لااقل دیدن برق چشمانش رو در اون لحظات کوتاه از من دریغ نکرد ...

و حالا 13 سال از اون روز و اون اتفاق گذشته و برای من حقیقتاً سخته که همه جزئیات مربوط به اون ماجرا رو به خاطر بیارم . هرچند من هنوز خاطره اون چشمها رو درون ذهنم به روشنی حفظ کرده ام ؛ و خاطره کاریزمای مایکل جکسون و جادویی که من از او احساس نمودم و همه عکس العملهای حاضرین در لابی اون هتل ... . من هنوز به یاد میارم ؛ تجربه نزدیک بودن به او برای من و همه انسانهایی که اون روز در اون مکان حضور داشتند قطعاً برکتی ارزشمند بوده که قابل فراموشی نخواهد بود . و من به این گفته با همه وجود ایمان دارم ...



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Charlotte Svee Hestnes ... )

... یادم میاد اوایل سال 2007 به شدت شایعه شده بود که مایکل جکسون قراره آخرین کنسرتهای عمر هنری خودش رو در لاس وگاس برگزار کنه . خوب به خاطر میارم وقتی این خبر به گوشم رسید ، کنترل خودم رو به طرز جنون آسایی از دست دادم و اولین کاری که کردم این بود که دوان دوان خودم رو به طبقه بالای خونه ، جایی که مامانم اونجا بود رسوندم تا این خبر شگفت انگیز رو بهش اطلاع بدم . رویای سالهای زیادی از عمر من همواره این بود که شانسی داشته باشم تا بتونم اجرای مایکل جکسون رو به صورت زنده و از نزدیک تماشا کنم . من باید هر طور که شده بود خودم رو به مایکل میرسوندم ! برای همین شروع به التماس و خواهش کردم :


مامان ... بذار من برم لاس وگاس ... بذار من برم ... تو رو خدا ... تو رو خدا .... بذار برم .... تو رو خدااااااااا ..... !!!!


هرچند ، حتی توی همون لحظات هم یقین داشتم که اون محاله به من اجازه بده که تنهایی پاشم از نروژ برم اون طرف کره زمین ! یادم میاد من و مامانم درست در وسط اتاق طبقه بالا ایستاده بودیم و داشتیم سر موضوع سفر من برای دیدن مایکل جکسون بگو مگو میکردیم . آخرش مامانم با خونسردی رو به من کرد و بهم گفت :


ببین شارلوت ، من نمیتونم اجازه بدم که تو به لاس وگاس بری اما بهت قول میدم که اگه مایکل یه روز خواست برای اجرای کنسرت به لندن بیاد ، حتماً بذارم که برای دیدنش به اونجا بری . باشه دخترم ؟


من بعد از شنیدن این جواب شروع به گریستن کردم چرا که با همه وجود دلم میخواست برم مایکل رو ببینم . من توی اون لحظه هرگز به ذهنم خطور هم نمیکرد که مایکل بخواد برای اجرای آخرین تور خودش به لندن سفر کنه . من توی اون لحظه تمام امید خودم برای اینکه بتونم اجرای زنده مایکل رو از نزدیک تماشا کنم از دست داده بودم ...


متاسفانه در اوایل سال 2009 ، مادرم به خاطر حادثه وحشتناک آتش سوزی در منزلمان جون خودش رو از دست داد . بعدها مردم به من اطلاع دادند که جسد او را در وسط اتاق طبقه دوم ، جایی که من و او سابقاً در مورد مایکل صحبت میکردیم پیدا کرده بودند . باورش حقیقتاً سخته که دقیقاً 3 هفته بعد از این تراژدی بزرگ ، مایکل جکسون در لندن با خبر بازگشت خودش دنیا را به لرزه در آورد و درست یک ماه بعد از درگذشت مادرم ، بلیط کنسرت لندن مایکل جکسون درون دستان من بود ! من شک نداشتم که مامانم داشته از بالای آسمونها به من نگاه میکرده تا خیالش راحت بشه که من بلیط کنسرت مایکل جکسون رو به دست آورده ام ! یادم میاد مامانم یه بار به من گفته بود که یکی از بزرگترین رویاهاش در دنیا اینه که من موفق بشم در طول عمرم مایکل جکسون رو از نزدیک ملاقات کنم و من توی اون لحظات بی نهایت خوشحال بودم که به این وسیله ، رویای هر دوی ما در آستانه محقق شدن قرار گرفته بود ...

اما حالا ... حالا نه من و نه هیچ یک از مردم کره زمین دیگر هرگز و تا ابد موفق به دیدار مایکل جکسون نخواهیم شد ؛ هرچند ما همگی میدونیم که او حالا در مکان بهتری قرار گرفته که میتونه لااقل ، اندکی آسایش و آرامش رو تجربه کنه . و من ایمان دارم که او تا ابد اینجا در کنار ما خواهد بود و تا همیشه درون قلبهای ما قرار خواهد داشت . خدا ، مایکل جوزف جکسون را به صورت فیزیکی از ما دور کرد اما او هرگز این قدرت را نخواهد داشت که او را از دورن قلبهای ما دور نماید . مایکل جکسون تا ابد و برای همیشه از طریق جادوی صدا و موسیقی اش به حیات جاودان خود ادامه خواهد داد . او افسانه ایست که قابل فراموش شدن نمی باشد .


ما همگی عاشقانه دوستت داریم و هرگز و حتی برای لحظه ای فراموشت نخواهیم کرد ...



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance

 

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Eva Lassmann ... )

با سلام و درود بی انتها به نام بی پایان مایکل جکسون کبیر و عرض ادب و احترام به عاشقان حقیقی و فرزانه او در سراسر گیتی ...


با داستان دیگری از خاطرات مایکل جکسون به قلم عاشقان او در خدمت شما دوستان و عزیزان هستم . نوشته ای که قصد دارم اون رو امروز با شما به اشتراک بگذارم ، دلنوشته ای تکان دهنده و جادویی به نام زندگی یک طرفدار است که به قلم عاشقی گرامی به نام خانم Eva Lassmann از کشور آلمان به رشته تحریر در آمده است . از اونجایی که به دلایل شخصی بسیار گوناگون ، احساس نزدیکی بی انتها و فراوانی با تک تک کلمات این نوشته ارزشمند دارم ، با افتخار اعلام میکنم که این نوشته و این خاطره ، یکی از زیباترین و مورد علاقه ترین داستانهایی است که در کل عمرم تا به امروز مطالعه نموده ام . شباهت های هولناک و باورنکردنی داستان زندگی Eva با داستان زندگی من ، چنان ویران و آشفته ام نموده که به سختی می توانم جلوی ریزش اشکم را گرفته و بر احساسات ضد و نقیضم غلبه نمایم . به یاد دارم و تا ابد به خاطر خواهم داشت که عزیزترین و صمیمی ترین دوستان عمر من در دنیای مایکلی تا به امروز ، انسانهایی دقیقاً به سن و سال همین بانوی عاشق می باشند که این موضوع ، احساسات جریحه دارم را بیشتر تحریک نموده و حالم را بیش از پیش منقلب و دگرگون می نماید . درست است که درک و استنباط کامل و دقیق شباهتهای موجود در داستان زندگی این عاشق راستین و سرگذشت عبرت آموز و طولانی زندگی من در کنار نام ارباب افسانه ها ، تنها از عهده صاحبدلان و کهنه سواران و یاران راستینی بر می آید که شاید امروز دیگر به صورت فیزیکی در زندگی من رد و نشانی از آنها به چشم نخورد ، ولی با همه وجود عشق و نام و خاطرات فراموش ناشدنی این یاران تا ابد در قلبم باقی خواهد بود و لذا بر خود لازم میدانم که از همینجا و از راه دور ، به تک تک این بزرگواران ادای احترام نموده و درودهای بی پایان و ابدیم را نثار وجود عاشقشان نمایم ...


با این مقدمه کوتاه ، داستان امروز را آغاز مینمایم ...


Eva داستان خودش رو اینطور آغاز میکنه و میگه :


برای من همه چیز کمی قبل از شروع سال 1992 آغاز گردید . من 9 سالم بود و آلبوم Dangerous مایکل جکسون هم به تازگی منتشر گردیده بود . راستش هنوز که هنوزه برای خودم و خانواده ام این یک معمای حل نشده است که چرا من در اون زمان اصرار داشتم که همه سهم اولین پول توجیبی زندگیم که به سختی پس اندازش کرده بودم رو صرف خریدن این آلبوم کنم ؛ اینکه من اصلاً کی و کجا و چطوری با مایکل جکسون آشنا شده بودم ؟! من فقط همینو میدونم وقتی که اولین نوار موسیقی کل عمرم رو توی دستهام نگه داشته بودم ، با همه وجود احساس شادمانی و خوشبختی میکردم . راستش هنوز که هنوزه سر این قضیه خواهرم به من به چشم یک موجود عجیب و غریب نگاه میکنه ! من درست از همون لحظه به بعد بود که توی زندگیم احساس کردم که این صدای خالص و جادویی ( صدای مایکل ) تنها برای من در این عالم آواز می خواند . به عنوان مثال از همون تجربه نخست وقتی که من نخستین بار آهنگ Gone Too Soon رو شنیدم ، به اشتباه کلماتش رو به صورت Go To School برداشت نمودم ! من پیش خودم فکر میکردم که چقدر باحاله که مایکل اون همه زحمت کشیده و تلاش کرده تا فقط به من یادآوری کنه که به مدرسه برم !!! خلاصه اینطوری بود که من با کمک مایکل کم کم و به آهستگی زبان انگلیسی رو فرا گرفتم . بدیهی بود که هرچه زمان به جلو حرکت میکرد ، من معانی آهنگهای بیشتری از او را صحیح تر و دقیق تر می آموختم .  مایکل تاثیر بسیار عمیقی بر روی زندگی من بر جای گذاشت و این احساس نزدیکی به او در طول زمان در من باقی ماند و به سرعت رشد نمود تا به عشقی تمام عیار بدل گردید . برای من او هرگز " مایکل جکسون " نبوده است ؛ هرچند ما طرفدارانش همواره او را به عنوان پدیده ای متعالی و والا ستایش میکنیم اما از طرف دیگر و در همان حال ، ما همواره به او به عنوان دوست صمیمی  زندگیمان یعنی " مایکل " عشق می ورزیم . 

در سال 1997 و درست 5 سال بعد از این اولین تجربه ، من او را برای نخستین بار در زندگیم در یک کنسرت از نزدیک ملاقات نمودم ؛ تجربه ای که نمیتوانم تشریحش کنم و هرگز فراموشش نخواهم نمود . یک سال بعد از این ماجرا ، مایکل به مونیخ ، زادگاه من ، سفر کرد و به مدت بیش از دو هفته به دلایل شخصی و نامعلوم در آنجا اقامت گزید . طی آن دو هفته ، خانواده و دوستانم منو جز مواقع بسیار محدودی مثلاً زمانهای رفتن به مدرسه یا سر کلاس ملاقات ننمودند ! من هر دقیقه از لحظات آزادم را طی آن دو هفته ، فارغ از اینکه هوا بارانی ، برفی یا آفتابی بود در مقابل هتل محل اقامت مایکل در مونیخ سپری نمودم . من درست در زیر نگاه مایکل تکالیف مدرسه ام را انجام دادم ، برای او آواز خواندم ، برای او بنر طراحی نمودم ، بر روی چمنزار مقابل هتل کلی طرح و نقش روی سر و صورت و بدنم کشیدم و اینکه یک عالم دوست و رفیق مایکلی جدید پیدا کردم !



این یک دوران خاطره انگیز و به یاد ماندنی در عمر من بود که دامنه طرفداری من به سطوح جدیدی رسید . حالا دیگه من فقط با مایکل و مجلاتی که من رو از او و دنیای خبرهای او مطلع می نمودند تنها نبودم . من حالا مجبور بودم که دنیای مایکلی خودم رو به اشتراک بذارم ؛ البته این کار اصلاً و ابدا برای من سخت به شمار نمیومد چرا که من میتونستم رویاها و امیدها ، سرخوردگی ها و هیجانات و خلاصه همه احساسات ضد و نقیض مایکلی دیگرم رو با دیگر طرفدارها به اشتراک بذارم . حالا و در کنار هم ، ما یکدیگر را از اخبار مایکل مطلع میکردیم ، با هم برای پروژه های مایکلی گوناگون و ساخت بنرهای مختلف و انجام سفرهای مایکلی متنوع برنامه ریزی میکردیم و اینطور بود که تدریجاً دوستان مایکلی بیشتر و بیشتری از سراسر جهان برای خود پیدا می نمودیم .


من در آن دوران غرق در احساس مستی ناشی از سعادت و برکتی بودم که خداوند به واسطه حضور مایکل به زندگیم بخشیده بود . احساس میکردم که موجی شبیه به امواج خروشان دریا زندگیم را در نوردیده که مرا همراه با خودش به چرخش و گردش واداشته و سپس مرا مجدداً به سطح آب ، جایی که در آنجا با عمق وجود احساس غوطه وری بر روی دریای سعادت و شادمانی را دارم پرتاب نموده است ؛ بدون کوچکترین دغدغه و نگرانی از بابت فردا و  زندگی آینده . و به این ترتیب ، سالهای شاد و پر برکت و لبریز از هیجان عمر من در کنار نام مایکل جکسون ، با حسی لبریز از مستی و غرور بر من سپری گردید ؛ سالهایی که در آنها هیچ چیز و هیچکس در عالم برای من مهمتر از مایکل و موسیقی او نبود . من در کنار نام او و به همراه او از تمام فراز و فرود های زندگی عبور نموده و به کوچکترین موقعیت های بودن در نزدیک او بی توجه به پیامدها و نتایج ناهنجار احتمالی آنها ، چنگ زدم ! دیدارهای خصوصی و استثنایی ویژه با مایکل جکسون که برای تدارک دیدن تک تکشان به سختی زحمت کشیده و تقلا نموده بودیم آنچنان در نزد ما بزرگ و ارزشمند به شمار میومدند که گاهی حتی درکش برای خود ما هم دشوار و مشکل میشد . درسته که مایکل گاهی مایل ها از ما دورتر بود و با ما فاصله داشت ولی با این حال ما خودمون رو به او نزدیک احساس میکردیم چرا که طرفداران دیگری رو پیدا کرده بودیم که میتونستیم این حس علاقه و شیدایی رو با اونها به اشتراک بگذاریم .

امروز و وقتی به گذشته ام فکر میکنم ، هرگز دلم نمیخواد حتی ذره ای از خاطرات اون بخش از زندگیم رو حتی به قیمت دریافت یک دنیا از قلم بندازم . اون فاز از زندگی من ، به وضوح یک فاز پر رنگ و قدرتمند و به یاد ماندنی برای تمام عمر منه . راستش هرچی فکر میکنم میبینم که تقریباً محاله بتونم دیگه چنین زندگی بی دغدغه و ایده آلی که اون سالها تجربه کردم رو حتی یک ثانیه دیگه در عمرم تجربه کنم ؛ اینکه هرکاری رو که دوست داشتم ، هر وقت که دلم میخواست و بدون ذره ای داشتن حس منفی نسبت به عواقب و پیامدهای احتمالی اون انجام بدم ! اشتیاق و انرژی اینگونه زیستن در آن دوران ، مرا قادر به تسخیر تمام صخره ها و موانع باز دارنده در زندگیم مینمود و خطرناک زیستن و ریسک نمودن های جنون آسا و عاشقانه را به بخشی تفکیک ناپذیر و جدا نشدنی از زندگی روزمره ام بدل میکرد . به عنوان مثال خاطره سفر به کشورهای خارجی با حداقل پول و امکانات که منجر به تحقق کابوس وحشتناک بی پولی مطلق می گردید و اقامت در گوشه خیابان برای شبها و روزهای متوالی در زیر بارش برف و باران و آفتاب شدید را به همراه می آورد ، بخشی از این خاطرات فراموش ناشدنیست ! خاطره پیچوندن های متوالی مدرسه و کار ، جر و بحث های بی انتها با پدر و مادر بر سر موضوع مایکل جکسون ، بی خوابی های متوالی ، اقتدار و قدرتنمایی ها ، اوج و فرودهای متناوب و کشنده احساسی ، پروازهای از دست رفته برای بازگشت به خانه و در یک کلام ، خاطره عدم درک و استنباط ذره ای از دنیای متفاوت و ناشناخته دیگران ( افراد خارج از دایره طرفداری مایکل جکسون ) ، همه و همه تا همیشه و برای ابد بر صفحه ذهنم خواهند درخشید . اینها و تمام آن چیزی که در مجموع سبکی از زندگی را برای ما پدید آورد که چیزهای زیادی از عمر را از ما ربود ؛ هرچند که در آن زمان احساس میکردم هرچه بیشتر می بخشم ، چیزهای بیشتری را در این سبک زندگی از روزگار دریافت می دارم . همه اینها بود که از من ، چیزی که امروز هستم را خلق نموده است .

اما در مورد من ، زندگی نمیتوانست با همین آهنگ و تا همیشه ادامه پیدا کند ...



یادم میاد در مواقع و مقاطعی از زندگیم که این سبک جنون آسای زیستن دیگه واقعاً شورش رو در میاورد ، با خودم خلوت میکردم و از خودم میپرسیدم : راستی راستی برای چی دارم همه این کارها رو انجام میدم ؟؟ و اینگونه بود که هر بار بعضی از ارکان و شاخصه های دنیای من بعد از هر یک از این درگیری های عاطفی و درونی دچار اختلال یا رکود موقتی یا دائمی میشدند . اینگونه بود که تدریجاً اهداف دیگری در زندگی یافتم ، اوهام و تخیلات واهی ذره ذره ناپدید گردیدند و کم کم آینده جدیدی در افق زندگیم با ورود نخستین دوست پسر جدیم به زندگیم در برابر دیدگانم تصویر گردید . یادم میاد او یکبار بعد از اینکه من سعی میکردم موضوع خاصی در ارتباط با مایکل جکسون را با اصرار و حرارت به او بفهمانم رو به من کرد و با لبخند گفت : " این ، حقیقتاً باور تو نیست ! " . این جمله به شدت منو به فکر فرو برد و باعث شد از خودم سوال کنم که من حقیقتاً کی هستم و دارم توی زندگیم به کجا میرم . من اونجا متوجه شدم که حقیقتاً در زندگیم تنها و تنها به خاطر مایکل جکسون دچار از خود بیگانگی بسیار عمیقی گردیده ام . و درست همونجا و در همون لحظه بود که من با باور بی معنی مایکل جکسون در زندگی به من احتیاج داره (!) برای همیشه خداحافظی نمودم . اگرچه من میدونستم که او حقیقتاً عاشق طرفدارهاشه و اینکه با همه وجود از ماها به خاطر هرآنچه برای او انجام داده ایم قدردانی میکنه ، ولی با این حال حس میکردم که او در غیاب طرفدارهای مزاحم و پر هیاهویی که حتی برای یک ثانیه در زندگی راحتش نمیذارند خیلی حس و حال بهتری رو در زندگی تجربه خواهد نمود !


و اینگونه بود که فصلی نوین در زندگی من آغاز گردید ؛ زمانیکه مایکل باید دیگه در صندلی عقب مینشست ! راستش مستقل شدن از مایکل جکسون برای من حداقل در ابتدای قضیه ابداً فرایند ساده ای به شمار نمیومد ؛ اینکه اجازه میدادی این عشق عمیق و طولانی یک شبه بخواد بره رد کارش حقیقتاً دردناک و آزار دهنده بود . یادم میاد یکی دو تا از رفیق های طرفدارم در همون مقطع زمانی تصمیماتی مشابه من برای زندگی های شخصیشون گرفتند ولی بقیه ای که همچنان تمایل به ادامه راه و مسیر قبلی در زندگیشون داشتند رو از اون به بعد دیگه هرگز ملاقات نکردم . راستشو بگم دیگه برام خیلی خسته کننده و تکراری شده بود که میدیدم اونها به ظاهر تنها فقط یک موضوع در زندگی دارند که در موردش صحبت میکنند : مایکل جکسون ! و این دقیقاً همون مسیری بود که من برای زندگیم دلم نمیخواست حتی یک ثانیه دیگه ادامه اش بدم ...
همه این تغییر و تحولات در حدود 7 سال قبل در زندگی من آغاز گردید . در طول همه این سالها من به ندرت و بسیار کم ، سایر طرفدارها رو ملاقات کردم و مایکل جکسون هم برای من کم و بیش تنها موسیقی دانی ( در کنار سایر موسیقی دانان تاریخ ) به شمار می آمد . من در همان دوران ، تحصیلاتم را در زمینه ادبیات آغاز کرده و به پایان رسانده و بعد از آن یک شغل خوب به دست آورده ، به واسطه آن به سفرهای زیادی رفته و در نهایت این موقعیت را در زندگیم کسب نمودم که به جای تماشای مایکل در گوشه و کنار دنیا (!) ، به تماشای نقاط دیدنی گوناگون در اقصی نقاط عالم بپردازم . رابطه من تدریجاً با دوست پسرم جدی و جدی تر شد و نهایتاً به ازدواج ختم گردید . و به این ترتیب من از همه فراز و فرودهای زندگیم عبور کرده و به تک تکشون با عمق وجود افتخار میکنم . اینها هم درست مثل همه حوادث زندگی قبلم از من انسانی که امروز هستم را خلق نمودند .
و زندگی میتونست با همین آهنگ و روال برای من ادامه داشته باشه که ناگهان ...


تا اینکه سرانجام آن صبح سیاه از راه رسید و من از رادیو ، آن خبر باورنکردنی را شنیدم : مایکل جکسون مرده بود !

مایکل ؟؟ چطور چنین چیزی ممکن بود ؟؟
یادم میاد فوری از صبحانه دست کشیدم و بلافاصله شروع کردم به تماس گرفتن با تمام دوستان قدیمیم . راستی اونها داشتند چی کار میکردند ؟ من مطمئن بودم که اونها حتماً کلی قبل از من از موضوع مطلع شده بودند . شکی نیست که من بلافاصه و در همون لحظه عازم ملاقات با اون افراد شدم .
و حالا بعد از سالها ، من دوباره به همراه جمعی از دخترهایی که سابقاً پایه ثابت اجتماعات مایکلی ما بودند در آشپزخانه معروف منزل دوست خوب و قدیمی خودم نشسته بودم ؛ جماعتی که حالا برای سالها میشد دیگه به این شکل و شمایل در کنار همدیگه جمع نشده بودند . هرچند که هنوز هم این اجتماع و دور هم نشینی ، طبیعی ترین پدیده در دنیا به نظر من میومد . راستش حتی بعد از همه اون سالهایی که بر ما گذشته بود هم من به خوبی میدونستم که اونها هم در اون لحظات دارند همون حس ناباوری و تهی بودن از درون رو نسبت به موضوع درگذشت مایکل جکسون تجربه میکنند . من همچنین و در همون حال میدونستم که غم و درد من به نوعی کاملاً متفاوت از غم و دردیست که اونها در اون لحظات تجربه میکنند ؛ من احساس غم و دردم رو نه به گستردگی غم و درد اونها ، بلکه منطقی تر از سوگواری اونها احساس میکردم چرا که باور داشتم من حالا زندگیم رو با چیزهای دیگری به غیر از فقط و فقط مایکل جکسون پر کرده ام . هرچند در همان حال نیز من دوست داشتم آنجا و در کنار آن افراد باقی بمانم تا اگر به من احتیاج داشتند در کنارشان باشم و اینکه من حقیقتاً به آن جمع نیاز داشتم تا متوجه شوم چه حوادثی در حال رخ دادن است .
و حالا ، چند ماه بعد از مرگ مایکل جکسون ، هرکس به شکلی راهی برای دست و پنجه نرم کردن با تراژدی مرگ مایکل جکسون در زندگیش یافته است . شاید ما هیچگاه به طور کامل و تمام درک نکنیم که او حقیقتاً از این عالم رفته است اما زندگی همچنان ادامه دارد . و همینطور دوستی ها همچنان ادامه خواهند داشت . به نظر من این بزرگترین میراثیست که مایکل جکسون می توانست برای ما به یادگار بگذارد : دوستانی که او به ما بخشید ، خاطراتی که ما با آنها دوباره و دوباره و دوباره زندگی خواهیم کرد و همه شادی و شعفی که هر بار ما را با شنیدن صدای موسیقی اش ملتهب نموده و به آتش میکشد !


امروز وقتی که من به تصاویر مایکل جکسون نگاه میکنم ، احساس عمیقی از قدرشناسی ، عشق و امنیت را از آنها به دست می آورم که شما معمولاً آن را تنها با نگاه به صورت والدین ، یا برادرتان احساس می کنید ؛ نوعی از حس نزدیکی و آشنایی که شما معمولاً تنها نسبت به تصاویر خودتان آن احساس را دارید . و همچنین ، خاطراتی از هزاران لحظه ویژه که مرا با هزاران صورت دیگر در جهان مرتبط و متصل می نماید ؛ و یادآوری این مهم که زندگی من تنها یکی از هزاران زندگی متصل به نام او بود و اینکه زندگی تازه برای من آغاز شده است ...



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance


با خاطرات مایکل جکسون ( داستان هدی ... )

... میشه گفت حتی اون زمانی که مادرم در اوج دوران جنگ منو باردار بود هم با شنیدن ضرباهنگ موسیقی مایکل جکسون به شکم مادرم لگد میزدم ! احتمالاً پدر و مادرم خیلی خوب میدونستند که موسیقی تا چه اندازه میتونه برای فرزندانشون آرام کننده و التیام بخش باشه . راستش من اصالتاً ایرانی هستم و به خاطر اینکه برخی از اقوام مادرم از دهه 70 میلادی در گوتنبرگ و عده دیگریشون ساکن وین بودند ، زمانی که تنها 3 سالم بود به سوئد مهاجرت نمودیم .

یادم میاد یکی از اولین هدیه های تولد برادرم در سوئد ، صفحه صوتی آلبوم Thriller بود . به نظر من این آلبوم هنوز و تا همیشه نماینده راستینیست از بهترین چیزی که یک آلبوم موسیقی پاپ می تواند در بهترین حالت ممکن به آن جایگاه دست یابد . مایکل جکسون و موسیقی او حقیقتاً با من کاری کردند که من به جادو ایمان بیارم ؛ عشق او حقیقتاً جادویی بود ؛ هر کاری که او انجام داد و هر چیزی راجع به او جادویی بود . من میتونم با افتخار اعلام کنم که من در سراسر عمرم تا به امروز یکی از بزرگترین طرفداران او در جهان بوده ام .

یکی از بهترین خاطرات من از مایکل جکسون بر میگرده به خاطره کنسرت تور History در گوتنبرگ سوئد که به نظر من یکی از بهترین های این تور بود . یادم میاد تعدادی از دوستان من برای روزها و شبها بیرون محوطه استادیوم محل برگزاری کنسرت زندگی کرده و خوابیده بودند تا اینکه بتونند به محض باز شدن دربهای استادیوم جهت شروع کنسرت در ردیف اول تماشاچیان و حاضرین قرار داشته باشند . حتی یادم میاد یکی از دوستانم به این منظور همه راه از انگلستان تا استادیوم گوتنبرگ رو به عشق ملاقات مایکل جکسون طی کرده بود . به یاد میارم زمانیکه مایکل در کنسرت شروع به خواندن قطعه Heal The World کرد ، بعضی از دوستام به هم خیره شده بودند و به هم میگفتند که چطور در کل عمر حاضر بودند جونشون رو از دست بدند تا اینکه این آرزو محقق بشه که بالاخره یه روز بتونند مایکل جکسون رو در حالیکه داره زنده در مقابلشون اجرا میکنه رو جلوی چشمهاشون ببینند ! چه حس خارق العاده ای بود ! مایکل جکسون ، پادشاه پادشاهان ! یادم میاد با خودم تکرار میکردم و میگفتم :  شرط میبندم کم ِِکم تا 10 سال بعد از این با همین قدرت و انرژی برامون کنسرت میذاره و ما هم ، همگی در حالی که بلیط ردیف اول توی دستمونه برای تماشای او حاضر خواهیم بود ...



اما من چه اشتباه وحشتناکی کرده بودم ! فاجعه آتش سوزی مهیبی که در محوطه داخلی یک دیسکو در 29 اکتبر 1998 در گوتنبرگ رخ داد ، این رویای زیبا را به پایان رسانید . یادم میاد چیزی در حدود 400 جوان اون شب برای شرکت در مراسم جشن هالووین در اون ساختمون بودند و زمانی که آتش سوزی به راه افتاد ، 63 نفر کشته و 213 نفر هم مجروح شدند . متاسفانه حتی بیش از 50 نفر از اون افراد طی آتش سوزی ، متحمل پذیرش آسیب ها و جراحت های بسیار جدی و مادام العمر و غیر قابل درمان گردیدند . خیلی از دوستان صمیمی و نزدیک من در اون واقعه کشته شدند ؛ خیلی از اونها از بزرگترین طرفداران مایکل جکسون به شمار میومدند ؛ همون عده ای که در کنسرت گوتنبرگ مایکل جکسون در ردیف نخست و در جلوی من در قسمت پایین استیج قرار گرفته بودند ...


* دیگه جرات ندارم کنسرت گوتنبرگ و دختران و پسران خندان ردیف اول رو نگاه کنم !!!حقیقتاً هر کدوم از شما چند بار در طول عمرتون آرزو کرده بودید که ای کاش جای این افراد شاد و خوشحال میبودید ؟؟!! راستی هنوز هم همین آرزو رو دارید ؟؟


طی اون دوران سخت و دردناک ، من با شنیدن تک تک کلمات مایکل جکسون و گوش دادن 24 ساعته و 7 روز هفته به آهنگهای التیام بخش او ، روزگار سخت و دردناکم رو سپری میکردم . من در اون لحظات فقط با همه وجود خداوند رو از بابت سلامتی خودم و سلامتی یکی از برادرانم که در شب واقعه در اون دیسکو حضور داشت شکر میگفتم . البته متاسفانه برادرم در اون واقعه تعدادی از بهترین دوستانش که همگی از برگزار کنندگان اون جشن هالووین بودند رو از دست داد ...


هرچند ، خوشبختانه ما همگی یک چیز مشترک در زندگیمان داشتیم : پیغام زیبای امید به زندگی که مایکل جکسون از طریق موسیقی زیبایش به ما هدیه داده بود و ما همگی تغییرات رخ داده در زندگیمان در تمام مراحل را مدیون این پیغام بودیم . مایکل جکسون حقیقتاً زندگی مرا تغییر داد و با کمک پیامهای ماورایی اش از من انسان بهتری خلق نمود . او چشمان مرا در این جهان گشود تا دردها و ضجرهای انسانهای دیگر در این جهان را مشاهده کنم و درست از همان زمان به بعد بود که کمک به دیگر انسانها در جهان از بزرگترین خواسته های من در زندگی گردید . من با بخشش دارایی ها و وقتم به بنگاه های خیریه ، به شیوه خودم مشغول التیام دردهای دیگران شدم . من حتی اقدام به نگارش نامه هایی برای کمپانی های مختلف نمودم تا آنها بتوانند در فرایند التیام دردهای کودکان دردمند جهان مشارکت داشته باشند . من از طریق بخشیدن هدیه و اختصاص وقتم برای کودکان تنها و مهاجر و آواره سعی نمودم که به آنها کمک نمایم . میدونم خیلی کارهای بیشتر و بهتری میتونستم انجام بدم و این دقیقاً دلیل تصمیمیه که من در حال حاضر دارم ؛ اینکه تا اونجاییکه ممکنه بیشتر در کارهای خیریه مشارکت داشته باشم و اینکه این تصمیم رو با بخشیدن هدیه به بیمارستان های کودکان آغاز نمایم .

من بعد از ماجرای کنسرت سال 1997 ، تا سالها و سالها انتظار کشیدم تا شاید دوباره اجرای مایکل جکسون رو از نزدیک تماشا کنم . شرکت در کنسرت های تور This Is It با داشتن بلیط های ردیف اول در دست ، تنها رویایی بود که من در آخرین روزهای عمر مایکل جکسون در این جهان در سر داشتم اما ...



قسمت اسفبار ماجرا اینجاست که من امروز در حالی عازم لندن هستم که قصد برآوردن یکی از رویاهای تمام عمرم را در سر ندارم ؛ امروز من در حالی به انگلستان سفر میکنم که قصد دارم یاد و خاطره پادشاهی را گرامی بدارم که با یاد و خاطره او در ذهن ، تمامی روزهای عمرم را سپری نموده ام ؛ سفر در روزی که قرار بود 51 امین سالگرد میلاد او در این جهان باشد . تنها آرزوی من در این لحظات اینست که ای کاش بتوانم حداقل روزی از نزدیک  خانواده او را ملاقات کنم و به آنها بگویم که فرزند ، برادر و پدر دوست داشتنی آنها چه معنایی در زندگی من داشته و اینکه فعالیت های انسان دوستانه او چه منبع الهامی برای کل زندگی من بوده است .


من بسیار افتخار میکنم که این شانس را در اختیار داشتم که بتوانم در تمام طول عمر با شنیدن موسیقی مایکل جکسون بزرگ شوم . مایکل به روشهای گوناگون تلاش نمود تا دردهای این عالم را التیام ببخشد . او یک نماد بین المللی و یک انسان دوست بزرگ بود . من امروز تنها به این فکر میکنم که چقدر این دنیا می توانست خارق العاده و شگفت انگیز باشد ، اگر ما انسانها همگی سعی میکردیم ذره ای از اعمال نیک او را در وجودمان نهادینه و ماندگار نماییم . با همه اینها ، چیزی در این دنیا وجود دارد که هنوز هم می تواند لبخند را بر روی صورت من بیاورد : اینکه او هم اکنون آن بالا مشغول مونواک رفتن برای فرشتگان است ...




نوشته هدی کرمزاده از سوئد : 29 آگوست 2009


تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance