مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون پادشاه جاودان
مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون پادشاه جاودان

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Agnes Spett ... )

در نوامبر سال 2002 ، مایکل جکسون جهت دریافت جایزه Bambi به برلین سفر نمود و من و دوستم به هتل محل اقامت او رفتیم . علی رغم سرمای منجمد کننده هوا در آن فصل و در آن منطقه ، صدها طرفدار از اروپا و اقصی نقاط جهان جهت ملاقات مایکل جکسون آنجا جمع شده بودند . هر زمانی که مایکل از پنجره هتل به بیرون نگاه میکرد ، طرفداران آن بیرون شروع به جیغ کشیدن و دست تکان دادن برای او  نموده و بنرهای دست ساز خود را با عشق و خوشحالی در برابر دیدگان او به اهتزاز در می آوردند . این حقیقتاً حسی وصف ناپذیر و خارق العاده بود که تنها مایکل جکسون قادر بود آن را در برابر محوطه هتل زیبای Adlon نزدیک دروازه Branden Burger ایجاد نماید . 



ما صبح زود روز 21 نوامبر به محل هتل او رفته و ساعتها و ساعتها در سرمای زمستان انتظار دیدار او را کشیدیم . نزدیکی های ظهر ، بعد از اینکه او بالاخره از خواب بیدار شد ، او در حالی بلافاصله به پشت پنجره اومد تا با طرفدارها سلام و خوش و بشی کرده و بازی و شوخی رو آغاز کند که هنوز پیژامه خوابش رو به تن داشت !!! ما به نشون دادن بنرهامون به مایکل ادامه دادیم و او هم اشاره کردن به سمت ما رو از سر گرفت . ما می دیدیم که او در ِِگوشی مشغول توضیح دادن موضوعی برای بادیگاردش است ؛ مردی که چند دقیقه بعد در مقابل درب ورودی هتل رویت گردید و از ما خواست که به همراه او وارد محوطه داخلی هتل شویم ! من در آن واحد به شدت هم هیجان زده و هم عصبی بودم چون یقین داشتم اتفاق بزرگی در شرف رخ دادن است ! راستش من حقیقتاً ، اصلاً و ابداً انتظار این رو نداشتم که مایکل رو ملاقات کنم چرا که در یک کلمه فکر میکردم این اتفاق کاملاً محال و غیر ممکن است . خوشبختانه من زمان زیادی در اختیار نداشتم که بخوام در مورد این موضوع خیلی فکر کنم چرا که ما چند دقیقه بعد ، درست در مقابل چشمان مایکل جکسون در مرکز اتاقش در هتل Adlon ایستاده بودیم !! 

مایکل جکسون بلافاصله به ما خوش آمد گفت و درست از همون نخستین ثانیه ما متوجه شدیم او تا چه اندازه خوب ، بی رو در وایسی ، بامزه و مهربان است . فکر میکنم او متوجه شده بود که این ، نخستین دیدار ما با اوست و برای همین من یقین دارم او میخواست اطمینان داشته باشد که ما کاملاً آرام و راحت هستیم . خیلی راحت و خودمونی صحبت کنم : ما در حضور او به هیچ عنوان حس طرفدار در برابر فوق ستاره و اوج فاصله میان این دو دنیا را تجربه نمیکردیم . او مسخره بازی در می آورد ، جوک میگفت ، زیاد لبخند میزد و بی نهایت خاکی و فروتن بود . مایکل حتی از ما دعوت کرد که بر روی کاناپه او لم بدیم و براش در مورد بنرهایی که براش درست کرده بودیم صحبت کنیم . او حتی با مهربانی به ما امضا داد ؛ راستش این بادیگاردش بود که از قبل به ما سیگنال داده بود که اگه دلمون میخواد یه یادگار امضا شده از مایکل داشته باشیم ، میتونیم ازش درخواست کنیم ! 

راستش مایکل اصلاً اهمیت نداد که من کلی خرت و پرت با خودم آورده بودم که او اونها رو برای رفقام امضا کنه ! او ما رو در آغوش کشید و حتی اونقدر با ما صمیمی شد و بهمون اعتماد کرد که حاضر شد پسرش ، پرینس رو به ما نشون بده .



 یادم میاد یکی از رفقا که اون بیرون در خیابون منتظر ما بود و با ما به داخل اتاق نیومده بود در همون لحظات با من تماس گرفت و من موبایلم رو به مایکل دادم تا حسابی اونو سورپرایز کنم ... و مایکل هم دقیقاً همین کار رو کرد !! هه یادش بخیر ... دخترک بدبخت نزدیک بود از هیجان پس بیفته !! مایکل حقیقتاً خارق العاده بود ...


َAgnes ... نفر اول از سمت چپ ... 


پنجره رو به بالکون هتل در اتاق نشیمن در اون لحظات باز بود و ما میتونستیم گهگاهی صدای طرفدارها رو اون پایین بشنویم که با همه قدرت فریاد میکشیدند  Sony Sucks و مایکل هم که حالا به ما در اون اتاق پیوسته بود ، به لبه بالکون اومده و مشغول تماشای اون طرفدارها شده بود . در یک لحظه مایکل هم تصمیم گرفت که با فریادهای جمعیت همراهی کنه و ما هم در این تجربه ، او را همراهی نمودیم . حقیقتاً خیلی خوب و باحال بود !


از اونجایی که ما روز گذشته به همراه همون طرفدارها اون پایین در خیابون همونطور شعار میدادیم و مایکل هم از پنجره به ما نگاه میکرد ، ما به خوبی از شدت ذوق و هیجان اون طرفدارها در اون لحظات مطلع بودیم و به همین علت با همه قدرت با هیجان اون افراد رو همراهی میکردیم ؛ هرچند که ما اینبار خودمون درست در کنار مایکل و از اون بالا مشغول تماشای اون صحنه ها بودیم ! مایکل که به نظرش این اتفاق خیلی با مزه رسیده بود ، با صدای بلند شروع به قهقهه زدن کرد ؛ فکر میکنم او خودش هم به عمق فکاهی بودن این واقعه در دید افراد اون پایین زمانی که در حلقه محاصره ما اون بالا گیر افتاده بود پی برده بود ! 


من و دوستانم تا لحظه مرگ اون 20 دقیقه رویایی که در کنار مایکل جکسون سپری نمودیم را از یاد نخواهیم برد و بابت عشق و تجربه ای که او به ما داد ، هر ثانیه با همه وجود قدردانیم . 


مایکل ، از تو برای همه چیز ممنونیم . عاشقتیم ... بیشتر از همه چیز و بیشتر از همیشه !  



تا بعد ...

Stay Tuned
! Let's Dance

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Franziska Neurieder ... )

تقدیم به همه عاشقان خاص و قدیمی  یگانه ارباب افسانه ها که با تک تک نفسها و ثانیه های عمر او در روزها و شبهای حضور سبزش در این جهان خاطره سازی ها و عشقبازی ها نمودند . تقدیم با عشق به کهنه سواران ارتش عشق مایکل جکسون که بهتر از همه دنیا نقطه به نقطه این واژه ها را با عمق وجود لمس میکنند :


در طول روزها ، هفته ها و ماههای بعد از درگذشت مایکل جکسون ، من مکرراً از خودم سوال میکردم چرا این فقدان تا این اندازه دردناک و غم انگیز است ؟ چرا مرگ مردی که در طول زندگیم حتی یک کلمه هم به صورت فردی با او صحبت نکرده بودم باید اونقدر منو درگیر خودش میکرد که همه نظم زندگیم رو برهم میزد و در هم میریخت ؟ چرا من نمیتونستم برای شبهای متوالی حتی ثانیه ای پلک روی هم بذارم ؟ چرا من برای ماهها و ماهها در حال تکذیب مرگ مایکل جکسون در روح و ذهن و روانم بودم ؟ چرا تا مدتها هنوز هم هرگاه کسی نام او را به زبان آورده یا هرگاه چیزی او را به یاد من می آورد ، حتی زمانی که قرص کامل ماه را دیده و به یاد Moonwalker می افتم گریه ام میگرفت ؟ چرا ؟ ...

بله ... من عاشق موسیقی او هستم و این برای من بسیار با معنی و با ارزش است . روش او در بیان عمیق ترین احساسات روحش ، خواه به روش موسیقایی با بهره گیری از متن اشعار و ترانه ها ، خواه از طریق حرکات بی نظیر رقص ، همیشه و همیشه عمق قلب مرا لمس مینمود و به من کمک میکرد تا همواره احساس ِ امنیت و آرامش ِ " بودن درخانه " را تجربه نمایم . برای من ، مایکل جکسون همواره در چنین جایگاهی بود . برام اهمیتی نداشت که کجا بودم و چه اندازه از خانواده و دوستانم فاصله داشتم ؛ او همیشه آنجا برای من حاضر بود . برام اهمیتی نداشت که تا چه اندازه احساس تنهایی و فراموش شده بودن رو تجربه میکردم ؛ مایکل همیشه برای من آنجا بود . موسیقی و صدای او برای من همواره یک پناهگاه امن به حساب می آمد .تنها ، صرف همین موضوع که میدانستم او آنجا ، همان بیرون برای من حضور دارد ، به من اجازه میداد تا به او احساس نزدیکی نموده و به من امید و قدرتی میبخشید تا در دنیایی زندگی کنم که به یقین همواره شبیه به " نورلند " نبود . مایکل جکسون همواره با انسانیت و ملایمت خارق العاده اش ، مثال و الگوی مناسبی برای زندگی من بود . همچنین ، دیدن آسیب پذیری ها و نقاط ضعف او به من اجازه میداد تا ضعف ها و معایب خودم را بهتر پذیرا باشم .

در طول این سالها ، من افراد بسیار زیادی را در زندگیم ملاقات کردم که احساساتشون نسبت به مایکل جکسون خیلی شبیه به احساسات من نسبت به او بود و این همواره مایه مباهات و غرور من بود که بتونم احساسات و تجربیات مایکلیم رو با این افراد در زندگی قسمت کنم ؛ و گاهی حتی خیلی بیشتر از این حرفها : من میتونستم پیام عشق و دوستی او را با این افراد بیشتر از آن چیزی که می توانستم با سایرین قسمت کنم به اشتراک بگذارم ؛ سایرینی که " او " را آنگونه که من احساس میکردم ، درک نمیکردند . من احساس میکردم که حقیقتاً دیگه در این دنیا تنها نیستم .




و در این میان ، موقعیتهای نادری هم در این دنیا بود که من افتخار دیدار او را از نزدیک یافتم ؛ میخواست این دیدار در یکی از کنسرتهای او به وقوع پیوسته باشه یا تو یکی دیگه از حضورهای عمومی و خصوصی او در نقطه ای  از جهان .  این موقعیتها، علی رغم همه جنجال و آشوب و بلوایی که هر بار در جهان ایجاد میکرد ، برای من یک تجربه جادویی بود . حس نزدیکی به مردی که چنین اثر طولانی و دراز مدتی بر روی زندگی من داشت ، به من حس تجربه یک تعطیلات و دوری لذت بخش و اجباری از حقایق زندگی را می داد ؛ اینکه مثلاً برای ساعات یا روزهایی ، مایکل جکسون مهمترین موضوع در زندگی من میشد و همه توجه و حواس منو معطوف به خودش میکرد . و بله ؛ گاهی اوقات دیدن مایکل از داخل پنجره یکی از هتلها یا دیدن او بر روی یک صحنه یا حتی ملاقاتش داخل یک ماشین باعث میشد که احساس قدرت بیشتری داشته باشم و اینکه تنها حضور او ، تمام بودن و هویت مرا تایید میکرد . من در کنار او از " خود واقعیم بودن " احساس شادی و لذت میکردم .



و حالا بودن و زیستن در دنیایی که بدون اوست چه حسی رو میتونه داشته باشه؟ شاید به نظر میرسه که همه رنگهای این دنیا در غیاب مایکل جکسون ازش گرفته شده و اینکه تنها نیرویی که مرا در برابر دنیای ظالم بیرون محافظت مینمود از من ربوده گردیده است . اما به راستی من حقیقتاً چه چیزی را از دست داده ام ؟ من یک آموزگار بزرگ را از دست داده ام ؛ کسی که به من اجازه داد تا دنیا را به عنوان جایگاهی نیکو که ارزش زیستن در آن داشت بنگرم ؛ شخصی که به من نشان داد حقیقتاً چه چیزهایی تنها با ذره ای اعتماد و ایمان در این جهان شدنیست . من دوستی را از دست دادم که به من آموخت که تنها یک "بودن ساده " تا چه اندازه می تواند شادی و شعف را برای انسان در این جهان به ارمغان بیاورد ؛ شخصی که به من یاد داد که تا چه اندازه اهمیت دارد که هرگز از تداوم رویاها در این جهان دست نکشیده و تسلیم نشوم . من راهنمایی را از دست دادم که برای سالیان سال در خوشی ها و ناخوشی ها در کنارم بود . من احساسم همانند درختیست که یک شاخه بسیار مهم را از دست داده و هم اکنون تعادلش را به طور کامل از دست داده و از یک بخش حیاتی و کلیدی محروم گردیده است . و من اکنون بسیار نگرانم که اگر مرگ او را بپذیرم ، اگر سعی کنم که با این واقعه کنار آمده و به زندگی عادیم ادامه دهم ، یه جورایی به همه خاطرات او در این دنیا خیانت کرده ام . خیلی احمقانه است ولی گاهی حتی به نظر میرسد که تنها راه برای به خاطر آوردن و عشق ورزیدن کافی به او و خاطرات او ، درد و رنج کشیدن ِ فراوان است !
این سوگواری درست شبیه به زیستن در یک مارپیچ رو به بالاست که درست از نقطه و تاریخ درگذشت مایکل جکسون آغاز می گردد . و من مکرر و مکرر با جاذبه ای نامرئی به سمت این نقطه از تاریخ یا به خاطرات گذشته او جذب شده و هر بار که این حادثه برای من رخ می دهد ، زمان بیشتری از لحظه رفتن او گذشته و تجارب بیشتر و بیشتری برای من در این جهان حاصل شده و من هر بار اندکی بیشتر عاقل و فرزانه شده ام . بر این اساس ، من چگونه قادر خواهم بود به اندازه کافی او را در روح و قلبم بایگانی کنم و در همان حال میزان درد و رنج ناشی از فقدان وجود فیزیکی او را در زندگیم کاهش دهم ؟ من با زخمی که از قطع آن شاخه بر تنه این درخت کهنه باقی مانده چه کنم ؟
شاید من باید درست مشابه همان کاری را بکنم که درخت انجام می دهد ؛ در آوردن یک شاخه جدید . اهمیت نداره که این شاخه تا چه اندازه ممکنه در ابتدای راه کوچک ، نحیف ، شکننده و بی اهمیت به نظر برسه ؛ مهم اینه که او حالا اونجاست . من حقیقتاً باور ندارم که ما به این دنیا اومده ایم که مدام رنج و غم و درد رو در قلب و روح و جانمون تجربه کنیم ؛ پس برای همین میگم که همواره باید " یک شاخه کوچک " در زندگیمون وجود داشته باشه . شاید من باید به خودم اجازه بدم که یکبار خوب و با دقت به اون شاخه کوچک نگاه کنم . اون شاخه قطعاً اونجا نیومده که به هیچ شکل و توجیهی بخواد جای خالی مایکل جکسون رو در زندگی و دنیای من پر کنه ، بلکه اومده تا با گذر زمان چیزی باشه که محل زشت و آزار دهنده اون زخم رو پوشونده و مخفی کرده باشه .
اما اون شاخه کوچک توی زندگی من چی میتونه باشه ؟ شاید من میتونم سعی کنم تا ترسم رو از این دنیای بزرگ و ترسناک کم کنم و سعی کنم دنیا رو بیشتر از روزنه و دریچه نگاه او بنگرم . من فکر میکنم در انتها ، این همون چیزی بود که او همه عمر سعی میکرد به همه ما بیاموزه . خوب ، پس با این وجود چرا ریسک نکنم و تلاش خودم رو به کار نبرم ؟ چرا همه سعی خودم رو نکنم تا به شیوه ای که او را به خاطرش ستایش و تحسین میکردم زندگی کنم ؟!  اینکه بیشتر انسان باشم ، بیشتر  و بیشتر بخشنده باشم ، کمتر دنبال دریافت کردن از دیگران باشم و خلاصه و در یک کلام : بیشتر عاشق باشم ! مایکل جکسون همواره یک آموزگار بزرگ در این امور بود و من حقیقتاً باور دارم که او قدردان تلاش ما خواهد بود اگر همگی تصمیم بگیریم که در این امور ، پیرو و دنباله روی راه او در این جهان باشیم . شاید در این امور به درجه قدرت و توانایی او دست پیدا نکنیم اما خوب ، قطعاً مقصود واقعی ما هم از دنبال کردن این مسیر ، دستیابی به این هدف غیر واقعی نخواهد بود .

خیلی ساده و راحت بگم : به نظر من هدف از ادامه این مسیر اینست که ما فقط  تلاش و ممارست کنیم ؛ اینکه هرگز تسلیم نشده و دست از تلاش کردن نکشیم و اینکه در یک کلام ، رقصیدن رویاهای مایکل جکسون را در روح و جانمان متوقف ننماییم . و تنها اینگونه و به این روش است که او در وجود تک تک ما به زندگی کردن جاودانش در این جهان ادامه خواهد داد : از طریق باور ما ، کلام ما ، کردار ما و عشق ورزی ما . حالا دیگر نوبت ماست که جهان را مکان بهتری برای زیستن نماییم . ما مایکل جکسون را از دست نداده ایم ! او همانجاست ؛ حتی نزدیکتر از همیشه به ما. مایکل جکسون حالا دیگر تنها نام یک فرد نیست ؛ یک عقیده و یک باور و یک مفهوم جهانی است . ما مایکل جکسون هستیم ! نیازی به غمگین بودن نیست . نیازی به نا امید بودن نیست ! ما فقط پیام رسان و عاشق را از دست داده ایم ، نه اصل پیام عشق را ! این دنیا امروز بیشتر از هر زمانی در گذشته به این پیام نیاز دارد و ما همان افرادی هستیم که به این مسیر ادامه خواهیم داد چرا که ما جهان و دنیا هستیم !



پی نوشت :


با مرور جملات  زیبا و عمیق و تکان دهنده این طرفدار قدیمی و این بانوی عاشق آلمانی ، دفتر نوشته های سال کهنه دیگری را به پایان میرسانم . سال بعد ، این خانه و این دفتر 10 ساله خواهد شد ! باورش حقیقتاً برای خودم هم سخت و دشواره . حرفها و قصه های بیشماری از این سالیان سال در قلب و روح و روانم به یادگار مانده است .


در دهمین سالگرد خلق این کلبه عاشقانه ها ، با حکایتها و داستانهای فراموش ناشدنی ویژه ای از پادشاه جاودان در خدمت شما خواهم بود ! منتظر باشید ...


و در انتها ، سپاس و قدردانی بی انتها به هزاران هزاران واژه و زبان از مردی که اول و آخر این سفر بی انتها در تمام طول زندگانیم بوده است ...



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance


با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Pranav Dixit ... )

اولین برخورد من در زندگیم با نام مایکل جکسون در شهری کوچک و خاک و خول گرفته به اسم Narayangaon در 80 کیلومتری زادگاهم یعنی Pune در هندوستان به وقوع پیوست . یادم میاد در حالیکه تنها یک پسر بچه 6 ساله بودم و داشتم اطراف خونه عموم ورجه وورجه میکردم ، یک دفعه در گوشه ای تاریک از اتاق زیر شیروانی چشمم به قفسه ای خاک گرفته لبریز از نوار کاست های قدیمی افتاد . خوب به خاطرم هست که توی اون قفسه ، رنج وسیعی از آثار موسیقی از Madonna  و ABBA گرفته تا Boney M و کلی موزیک های هندی به چشم میومد . هرچند ، اون چیزی که حقیقتاً نگاه من رو از بین اون همه نوار به روی خودش قفل کرد دیدن بخشی از قفسه بود که روش با حروف بزرگ انگلیسی نوشته شده بود : MICHAEL JACKSON ! نمیدونم حقیقتاً چه نیرویی در اون لحظات باعث شد که من نوار مایکل جکسون رو از توی اون قفسه انتخاب کنم ؛ هرچند وقتی امروز خوب به اون واقعه فکر میکنم ، به نظرم میاد که دیدن نگاه عمیق مایکل که در تاریکی اون اتاق ، اونطور رمز آلود در عمق صورت من خیره شده بود هم در انتخاب من بی تاثیر نبوده است .
خلاصه من نوار رو برداشتم و اون رو با احتیاط از کاور پلاستیکیش خارج کردم و یواشکی داخل سیستم کاست پلیر جدیدی که عموم اون رو به تازگی خریداری کرده بود گذاشتم . تعجب نکنید باباجون ، اون روزها سیستم های پخش کاست تقریباً هنوز همه جا دیده می شدند . حالا اگه تصادفاً مدل مال شما یه سیستم گیرنده رادیویی داخلی هم کنارش داشت که دیگه اند تکنولوژی روزگار بود !! و اون لحظه سرآغاز دورانی در زندگی من گردید که هنوز و همچنان تا همین ثانیه ادامه داشته است ...
نمیدونم ، شاید این ریتم عالی ، بی نقص ، استثنایی و کوبنده آهنگ Dangerous بود که کار خودش رو برای من به طرز کامل انجام داد ؛ یا شایدم اون وکال خش دار و خشمگین آهنگ Jam و یا حتی شایدم اون متن ساده و در عین حال پنجه در قلب افکننده ترانه Gone Too Soon ... نمیدونم . فقط این رو به یقین میدونم که اون یک لحظه سرنوشت ساز و تعیین کننده در زندگی من بود که پدیده ای به نام مایکل جکسون ، تمامی موانع و دیوارهای ساختگی مربوط به ژانر موسیقی و جنسیت را در دنیای من فرو ریخت و چنان حفره ای به اعماق قلب پسر بچه 6 ساله درون وجود من گشود که از آن ثانیه به بعد ، رهایی از چنگال آن محال و غیر ممکن گردید .



من مایکل جکسون را "پدیده" می خوانم اما نه به خاطر وجود میلیونها طرفدار دو آتشه و هیستریک او در سراسر دنیا ؛ نه به خاطر هزاران هزار تعریف و تمجید و تقدیری که از او در طول عمرش به عمل آمد و نه حتی به خاطر تمام هیجانها و جنجالهایی که او با هر حرکتش در سراسر گیتی خلق نمود ؛ من او را پدیده می خوانم تنها و تنها به دلیل استعداد و موهبت خدادادی یکتا و منحصر به فردش : موهبتی که وی را قادر میساخت بی هیچ تلاش و کوششی مکانی برای خویش در قلب میلیونها انسان در سراسر جهان فارغ از سن ، جنسیت ، رنگ ، نژاد ، مذهب و ملیت خلق نماید . او به هر سبک و شیوه قابل تجسم ، یک نماد فرهنگی بی همتا در عصر و دوران ما بود .

راستی حقیقتاً دنیا چند هنرمند را به خود دیده است که اینگونه چون مایکل جکسون قابل تشخیص و شناسایی توسط مردم بیش از نسل در سراسر جهان باشند ؟! حقیقتاً برای همیشه و تا ابد به خاطرم خواهد ماند که پدر بزرگ 78 ساله من که سطح اطلاعات موسیقایی او از موزیک غربی درست به اندازه سطح آگاهی های من از گیاهان آفریقایی بود (!!!) ، همواره با شنیدن ریتم آشنای ابتدای آهنگ بیلی جین گل از گلش شکفته میشد و پاهاش رو با ریتم آهنگ تکون میداد و اگر خیلی سر کیف بود ، حتی چند چشمه ای از هنرهای رقص مایکلی خودش رو برای ما در محوطه تئاتر خونگیمون به نمایش در می آورد ! یادم میاد هر وقت چشم اون خدا بیامرز به قطعه کوتاهی از اخبار درون روزنامه ها راجع به مایکل جکسون می افتاد ، اون رو با لبخند و چشمک شیطنت آمیزی به من نشون میداد و میگفت :


" بفرمایید شازده ! اینم استادتون ! "


یادم میاد مادرم که یک طرفدار دو آتشه موسیقی سنتی هندوستان به شمار میومد و به زور موزیکی که حتی یک کلمه انگلیسی داخلش وجود داشت رو گوش میکرد ، اغلب وقتها اذعان میداشت که برای نوشتن اشعار Marathi ( یکی از سبکهای اصیل و سنتی هنر موسیقی هندوستان ) از متن ترانه روح نواز و ماورایی Man in The Mirror مایکل جکسون الهام میگرفت . البته موزیک ویدئوی مورد علاقه او بدون شک Earth Song بود که وی آن را هر سال و بدون استثناء در ابتدای کلاسهای " محافظت از محیط زیست " خود در دانشگاه برای دانشجویان جدید الورود پخش می کرد !


و اما پدرم که یک مرد بسیار سنتی از طبقه متوسط جامعه بوده و بزرگترین افتخارش را وصلت با فرهنگ ناب Marathi عنوان نموده و اینکه هنوز در تشخیص آیشواریا رای باچان و کاترینا کایف ( دو تن از مشاهیر و هنرمندان بالیوود ) با مشکل مواجه شده (!!!) و به ادعای خودش هرگز جذب دنیای پر زرق و برق و تهی پاپ با همه سر و صدای کاذبش نخواهد شد ، همواره از روزی که مایکل جکسون برای اولین و آخرین بار در عمرش به اجرای زنده در هندوستان پرداخت با افتخار تمام یاد می کند !! یادم میاد بابا همیشه وقتی بحث کنسرت مایکل جکسون در سال 1996 به میون میومد هیجان زده میگفت :


اوه ، پسر یادش بخیر ، عجب محشری بود ! خاطرم هست که اونها این واقعه رو حتی در تلویزیون ملی هم پخشش کردند و ما مهاراشترایی ها ( یکی از ایالت های هندوستان ) داشتیم از کنجکاوی پس میفتادیم که بفهمیم آخرش این Bal Thackeray ( یکی از سیاستمداران وقت هندوستان ) چطور میخواد با این مخلوق عجیب امریکایی با اون چهره شبیه به بیگانگان فضاییش که در اون زمان در دورترین فاصله قابل تجسم با هندوستان و فرهنگ مهاراشترایی به نظر ما میومد رفیق بشه !!!




راستش متاسفانه من کوچکتر از اونی بودم که چیز زیادی از کنسرت مایکل در هندوستان به خاطرم مونده باشه ولی بعدش و به مجرد اینکه سنم کمی بیشتر شد که بتونم به منابع آنلاین دسترسی داشته باشم ، تقریباً سعی کردم هر ویدئویی که مربوط به اون رخداد خاص و یا سایر اجراهای زنده دیگه مایکل باشه رو از طریق اینترنت دانلود کنم . و چیزی نگذشت که احساس کردم دارم هر چیزی که هر گونه ربطی به MJ داشته باشه رو از اینترنت می بلعم (!) ؛ موسیقی مایکل جکسون ، فیلم های مایکل جکسون ، مصاحبه های مایکل جکسون ، مستندهای مایکل جکسون ، کتابها و مجله های مایکل جکسون ، موزیک ویدئوهای مایکل جکسون ، آکاپلاهای مایکل جکسون ، متن اشعار ترانه های مایکل جکسون ، عکسهای مایکل جکسون و حتی تقلید های خنده دار مایکل جکسون ! امروز من انواع و اقسام DVD مملو از هر چیزی که مرتبط با مایکل جکسون باشه در اختیار دارم ؛ از آرشیوهایی که به سادگی در هر کجا قابل یافتن هستند گرفته تا آثار حقیقتاً کمیاب ؛ من همه اینها رو در اختیار دارم . من حتی همه outtake ها و آثار صوتی خارج از آلبومهای رسمی مایکل جکسون و آثار صوتی منتشر نشده او رو در اختیار دارم ؛ آثاری که اونقدر حجم و تعدادشون زیاد بود که هرگز نمیشد در یک آلبوم با تعداد محدودی آهنگ جا بگیره .من حتی تا به امروز نتونستم تصویر درخشان و شفاف خاطره روزی که تونستم بیوگرافی ارزشمند مایکل جکسون یعنی کتاب Magic and Madness نوشته J. Randy Taraborrelli رو با یک دهم قیمت ثبت شده بر روی جلد اون که در یک نمایشگاه محلی در بمبئی برگزار شده بود به دست بیارم رو از خاطر ببرم که چطور از شادی و عشق بالا و پایین می پریدم !


هرچند باید اعتراف کرد که زندگی کردن در قالب یک طرفدار متعصب و افراطی مایکل جکسون یه جورایی شبیه به زندگی یک انسان طرد شده و رانده شده از جامعه است :


" چی ؟! تو عاشق مایکل جکسون هستی ؟؟؟ "
" هان ؟! اون با صورتش چه غلطی کرده ؟؟؟ "
" میدونی اون هورمونهای زنانه مصرف میکنه که صداش اینطور تیز و نازک بشه ؟؟ تازه من شنیدم اون توی اتاقک اکسیژن هم میخوابیده که برای ابد زنده بمونه !! اوه راستی اون با دماغ لعنتیش چی کار کرده ؟!! "
" مایکل جکسون ؟!! هه ... آره ، من سابقاً دوسش داشتم (him) ... یا شایدم بهتر باشه که بگم دوسش داشتم (her ) ( همراه با خنده تمسخر آمیز !!! ) "
" چرا اینقدر اون بچه بازو دوسش داری ؟! "
" ببین رفیق ، تو تا حالا پینک فلوید گوش دادی ؟؟ متالیکا و آیرون میدن چطور ؟؟ میدونی ... منظورم موسیقی واقعی و درست و حسابیه !! "
" مایکل جکسون ؟! آره یادش بخیر . وقتی 5 سالم بود بهش گوش میدادم اما بعدش که بزرگتر شدم رفتم سراغ موضوعات جدی تر و گذاشتمش کنار ... "


در طول تمام سالهایی که گذشت ، من جملاتی نظیر اینها رو بارها و بارها از تخریب کنندگان مایکل جکسون در اطرافم شنیدم و هر بار هم سعی کردم با آرامش و مهربانی براشون شرح بدم که من دلم میخواد شخص رو از شخصیتش جدا کرده و میان انسان و نبوغ او تفاوت قائل بشم . ( یعنی من هنر و استعداد این بابا برام مهمه و نه اینکه کیه و چیه و در زندگی شخصیش چی کار میکنه ! )


تلاش من جهت شناخت بیشتر مایکل جکسون از نمای نزدیک در طول این سالها و افزایش شناخت من نسبت به دنیای او باعث گردید تا رشته ها و تار و پود زندگی من هرچه بیشتر و بیشتر به صورت نا خود آگاه به زندگی او پیوند خورده تا به جایی که در برخی موارد حتی احساس کنم واقعه ای که در زندگی مایکل به وقوع پیوسته ، در زمان و مکانی دیگر و به شیوه ای مشابه در حال تکرار شدن در زندگی من می باشد ؛ و این دقیقاً همان مواقعی بود که دیگران مرا به طور کامل یک مخلوق از دست رفته و معیوب العقل به شمار می آوردند که تصادفاً ، باز هم تفاوت چندانی با آن تصویری که ایشان در مورد شخص مایکل در ابتدا خلق کرده بودند نداشت . بله ، از میان کل مردم جهان ، من می توانم گاهی اوقات و یه جورایی با مایکل جکسون ارتباط برقرار کنم .


* فقط تو از میان همه مردم جهان ؟؟!! مطمئنی رفیق ؟؟!! ای کاش میشد یک روز ... فقط یک روز تنها نقطه ای از داستانهای اعجاب انگیز و محیر العقول قلبم رو از ثانیه های بی قرار و تب کرده شبها و روزهای عمرم در کنار مایکل جکسون برای مردم جهان تعریف میکردم ... ای کاش ...



من فکر میکنم همین رشته ارتباطی معنوی عمیق میان من و مایکل جکسون است که در نهایت مانع از جدا شدن عشق او از من در طول تمام این سالها بوده است . هنوز هم که هنوز است بخشی از ذهنم از قبول این مطلب سر باز می زند که آن پسرک جوان شاد و سرزنده و با نشاط  که مقدر بود در بزرگسالی مبدل به آن مرد شکسته و تنها و شکار شده توسط نگاهها و قضاوتهای بی رحمانه و پلید مردم جهان شود ، دیگر در این عالم زندگی نمی کند : اینکه متاسفانه دیگر آلبومی که دنیا برای لمس آن ثانیه شماری کند در کار نخواهد بود ؛ اینکه بدبختانه دیگر مونواک و جهش بر روی صحنه ای در میان انفجارهای مهیب و نورهای خیره کننده ناشی از آتش بازی های عظیم در این دنیا دیده نخواهد شد ؛ اینکه شوربختانه دیگر صحنه غش کردن طرفدارها با لمس اوج جنون و هیجان دیدن مایکل جکسون بر روی صحنه ها در جهان به وقوع نخواهد پیوست ؛ اینکه نگونبختانه دیگر صدای باشکوه و غرای او بر بلنداهای گیتی آنگونه که روزگاری طنین افکن میشد شنیده نخواهد گردید ... و اینکه خوشبختانه دیگر علوفه ای برای تبلویدهای نشخوار کننده که هر ثانیه در انتظار پوشش خبری آخرین حرکات عجیب و غریب وکوی خل و چل بودند مهیا نخواهد بود !!!


صدای آرام و زیبای مایکل جکسون همینطور که به سختی سعی میکنم با جای خالی او در این جهان کنار بیایم در ذهنم پیچیده و در گوشم زنگ می زند . او در سالهای پایانی عمرش شکسته و به طرز عمیقی تنها گردیده بود . نمیدونم چرا این روزها مدام به یاد چاپلین افسانه ای و شاهکار کلاسیک او یعنی Modern Times می افتم که الهام بخش او در خلق ترانه شیرین و در عین حال غمگین Smile بوده است :


لبخند بزن حتی اگر قلبت به درد آمده است ؛ لبخند بزن حتی اگر قلبت شکسته است . تا زمانی که ابرهای غم و غصه و ماتم در آسمان زندگیت هستند ، تو همچنان با قدرت و شکست ناپذیر به جلو حرکت خواهی کرد . و اگر تو در میان اشکها و دلتنگی هایت همچنان لبخند بزنی ، در خواهی یافت که زندگی همچنان نعمت با ارزشیست . اگر و تنها اگر لبخند بزنی ...



من هر روز و هر لحظه به خودم یادآوری میکنم که برخی پرندگان آنقدر پرهایشان درخشان است که حتی تجسم محبوس ماندنشان درون قفس بی معنی و غیر ممکن است . و آنگاه که اینگونه پرندگان از قفس رها می گردند ، بخشی از ضمیر ناخودآگاه ما که می داند محبوس نگه داشتن آنها گناهی نابخشودنی بوده به وجد و شادی در می آید ؛ هرچند که نیک می دانیم محل زندگیمان بعد از رفتن ایشان بسیار خالی و یکنواخت و خسته کننده خواهد گردید . مایکل هم چون این پرندگان از زندان تن رها گردید و به دور دستها پرواز نمود و برای من ، پشت سر نهادن مایکل و ادامه دادن به زندگی در غفلت و فراموشی او هرگز یک گزینه پیش رو در ادامه مسیر زندگی نخواهد بود . هرکی هرچی که دوست داره در مورد من فکر کنه : من و او جدایی ناپذیر خواهیم بود !


دلم خیلی برات تنگ شده مایکل جکسون ... 




تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance

 

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Carole Crank ... )

سلام و درود بیکران بر همراهان همیشگی و وفادار ارباب جاودان افسانه ها . روز و روزگار بر شما خجسته باشد !


راستش همیشه و هر بار بعد از خوندن خاطرات عمیق و تکان دهنده طرفدارها و عاشقان مایکل جکسون ، دقایقی با خودم خلوت میکنم و میگم :


این بدون شک به یاد موندنی و تاثیرگذارترین خاطره ای بود که من تا به حال در کل عمرم از مایکل جکسون شنیده یا خونده بودم !


اما راستش هر بار و بعد از طی مدتی کوتاه ، غلط بودن این ادعا بر من ثابت میشه و هر دفعه مجبور میشم حرفم رو در مورد خاطره قبلی پس گرفته و در مورد خاطره ای جدید این ادعا رو مطرح کنم و ... !!!


و این ماجرا هنوز و هنوز برای من ادامه داره ...


بگذریم ... مقدمه چینی دیگه کافیه ! بریم سراغ داستان این قسمت !  قضاوت شما در مورد میزان اثرگذاری اون هم باشه برای شما !


Are You Ready ??  ... Let's Go 


و اما Carole که داستان خودش  رو اینطور آغاز میکنه و میگه :


... از زمانی که به خاطرم میاد ، مایکل جکسون همواره و برای سالیان سال بخش بامعنی و خاص زندگی من بوده که شادی و عشق رو از طریق موسیقی و آهنگهایش به من هدیه داده است . من حقیقتاً عاشق او هستم . من او را نه فقط به عنوان یک هنرمند ، بلکه به عنوان یک انسان ، یک فرد خاص در این دنیا و یک مرد بزرگ حقیقتاً ستایش می کنم . شاید در نگاه اول با خودتون بگید : خوب ، اینکه موضوع خاصی نیست ؛ برای همه ما مایکل جکسون چنین جایگاهی رو داره !

نه ، اشتباه نکنید ؛ من فقط یک طرفدار معمولی درست شبیه به میلیونها طرفدار دیگر او در سراسر دنیا نیستم ؛ قطره ای از یک اقیانوس پهناور . درسته که من خودم رو به هیچ عنوان و به هیچ شکل ، ویژه و خاص تجسم نمیکنم اما شاید بشه گفت من یه جورایی با بیشتر طرفدارهای مایکل جکسون متفاوتم چرا که من یک ناشنوا هستم .
میدونم ... لابد الآن همتون دارید با تعجب و ناباوری به این جملات نگاه میکنید و با خودتون میگید : برو بابا ! آخه چطور یه آدم کر میتونه از موسیقی لذت ببره ؟!

خوب راستش من نمیتونم به همون شیوه ای که شما از موسیقی لذت میبرید ازش بهره مند بشم اما اجازه بدید کمی در مورد خودم و گذشته ام براتون حرف بزنم تا شاید تا حدودی متوجه ماجرا بشید . حقیقتش اینه که درسته من بخش اعظم زندگیم رو ناشنوا بوده ام اما در حقیقت اینجوری به دنیا نیومده ام که خود همین مطلب ، تحمل درد ناشنوایی رو حتی برای یک انسان سخت تر هم میکنه . راستش من وقتی که به دنیا اومدم فقط از ناحیه یک گوش ناشنوای مطلق بودم و میزان شنواییم در اون یکی گوشم هم خیلی کمتر از حد شنوایی مردم عادی بود ولی به قول معروف میگن : کاچی به ز هیچی ! وقتی که من با مشکلات شدید شنوایی به دنیا اومدم ، مادر مجرد و جوان من که میدید توان و تحمل این درد و طاقت بزرگ کردن من با اون شرایط و مشکلات رو نداره ، من رو به یک پرورشگاه سپرد تا اینکه به لطف خدا زمانیکه فقط 5 سالم بود توسط دو انسان خارق العاده که امروز اونها رو حقیقتاً پدر و مادر واقعی خودم میدونم به فرزندی پذیرفته شده و یک خانواده پیدا کردم . من در اون زمان این موقعیت رو در زندگیم پیدا کردم که بتونم برای مداوای مشکلات شنواییم تحت عمل جراحی قرار بگیرم اما متاسفانه و از بخت بد ، عمل جراحی در مورد من نتیجه معکوس داد و من را به طور ناگهانی و به شکل کامل و برای همیشه به قعر دنیایی مملو و آکنده از سکوت محض روانه نمود ؛ یک تجربه بسیار وحشتناک برای یک کودک 5 ساله . هرچند که مادرم به خاطر این تصمیم هرگز و تا پایان عمر خودش را نبخشید اما من هیچگاه او یا دیگران را به خاطر این حادثه سرزنش نکرده و مقصر ندانستم .

مدتی کوتاه درست بلافاصله بعد از آغاز دوران ناشنوایی مطلقم ، من به طور کامل به کنج عزلت و خلوت خودم خزیده و با همه چیز و همه کس اعم از دوستان و خانواده و آشنایان در این دنیا به طور کامل قطع ارتباط نمودم . به خوبی به خاطر می آورم که در حالیکه در چنین سن کمی به طور کامل احساس گمگشتگی ، تنهایی و غم و اندوه بی پایان در زندگیم مینمودم ، احساس میکردم که وزن سنگین تمام دنیا را یک تنه بر روی شانه های کودکانه ام حمل میکنم . احساس میکردم هیچکس در این دنیا اوج غم و درد و رنجی که من تحمل میکردم را درک نمیکند . من از ناشنوا بودن متنفر بودم . من از متفاوت بودن متنفر بودم . مدام با خودم تکرار میکردم و می اندیشیدم : چرا این بلا بر سر من نازل شده است ؟ به یاد دارم هر بار چقدر عصبانی و دیوانه میشدم وقتی که میدیدم با وجود همه تلاش و تقلایی که به کار میبرم ، نمیتوانم کاری کنم تا دیگران منظور مرا درک نموده و متوجه شوند .با این اوصاف برام خیلی ساده تر بود که کلاً چیزی نگفته و یا فقط به تکان دادن سرم زمانی که با پیشنهادی مواجه میشدم بسنده نمایم . احساس میکردم به یک کودک منزوی و طرد شده بدل شده ام که امکان برقراری ارتباط با جامعه و پیدا کردن دوستان جدید را در زندگی به کل از دست داده ام . این شرایط به تدریج از من یک انسان خجالتی و کم حرف ساخت که تاثیرات سوء آن هنوز هم که هنوز است در عمق روح و روان من باقی مانده است . من به خاطر این واقعه مجبور شدم در یک مدرسه مخصوص ناشنوایان ثبت نام نموده و الفبای ارتباط برقرار کردن با دنیای بیرون را از نو و به روشی کاملاً متفاوت فرا گیرم ؛ همانگونه که خانواده ام مجبور به آموختن این روش ارتباطی نوین با من گردید . تکمیل این فرایند برای من زمان بسیار بسیار زیادی به طول انجامید و من همچنان و حتی تا امروز ، هنوز مشغول آموختن روشهای نوین ارتباطی به شیوه ناشنوایان با دنیای بیرون می باشم .

پدر من حتی تا به امروز یک طرفدار دو آتشه و پر و پا قرض کمپانی موتاون باقی مانده است . او شگفت انگیز ترین آرشیو موسیقی هنرمندان بزرگی نظیر اسموکی رابینسون ، دایانا راس ، ماروین گی و استیوی واندر شگفت انگیز را در اختیار دارد . از طریق دیدن سبک و سیاق زندگی او بود که عشق به موسیقی در زندگی من شروع به رشد و نمو و بالندگی نمود ؛ هرچند که من عمیقاً باور دارم همه انسانهای جهان با گوهر ارزنده عشق به موسیقی پا به این جهان میگذارند . یادم میاد پدرم یکبار به من میگفت که به خاطر داره یه روزی که داشته به موسیقی گوش میکرده ، منو دیده که در حالیکه روی زمین نشسته بودم و سرم رو محکم بر روی اسپیکر سیستم پخش صوت قدیمی او چسبونده و فشار میدادم ، لبخند به لب داشتم . او به من میگفت من در اون لحظه فقط داشتم با خودم فکر میکردم که این بچه داره دقیقاً چی کار میکنه ؟ پدرم این داستان رو اینطور ادامه میداد و میگفت : این ماجرا تا زمانی که موسیقی در حال پخش بود ادامه داشت و درست بلافاصله بعد از اتمام موسیقی ، من به لبخند زدنم خاتمه داده و از کنار اسپیکر دور شدم . پدرم در اون لحظات تشخیص داده بود که من حقیقتاً به همراه او مشغول گوش دادن به موسیقی هستم ؛ اینکه من حقیقتاً قادر به تشخیص ارتعاشات و ضربه ها می باشم . و این همان روشیست که من هنوز و تا امروز به کمک آن از موسیقی لذت میبرم . ممکنه این حرف من هنوز هم از نظر شما چندان با معنی به نظر نرسه و حسی رو در وجود شما به جریان نندازه اما این همه اون چیزیه که من امروز در اختیار دارم . آیا شما قادرید زندگیتون رو بدون حضور موسیقی تجسم کنید ؟!

اما بالاخره میرسیم به این سوال مهم که مایکل جکسون چطور اولین بار وارد زندگی من گردید ؟

فکر میکنم اوایل دهه 70 میلادی بود که من برای نخستین بار با مایکل جکسون آشنا شدم . او در آن زمان به همراه برادرانش جکی ، تیتو ، جرمین و مارلون یعنی گروه جکسون فایو برنامه اجرا میکرد . فکر میکنم من اون زمانها حدوداً 10 ، 11 ساله بودم . یادم میاد که اولین بار ، مایکل و برادرانش رو بر روی صفحه تلویزیون سیاه و سفید قدیمی پدر و مادرم مشاهده نمودم . خاطرم هست که اون روز ، خواهر خونده ام که سه سال از من بزرگتره داشت برنامه ای رو در خصوص موسیقی پاپ در تلویزیون تماشا میکرد . یادم میاد همیشه از تماشای تصاویر بر روی صفحه تلویزیون لذت میبردم اما در همون حال وقتی که نمیفهمیدم چی داره گفته میشه و چه حوادثی داره رخ میده به شدت سرخورده و عصبانی میشدم . اون روز هم درست در میانه همین کش و قوس های بی انتهای احساسی بودم که ناگهان مایکل ، اون پسر بچه کوچولوی سیاه پوست با اون موهای فرفری بزرگ بر روی سرش و اون لبخند بزرگتر بر روی صورتش ، رقصان در مقابل دیدگان من بر روی صفحه تلویزیون ظاهر شد ! و من تنها یادمه در حالیکه هیپنوتیزم و مسحور حضور او شده بودم ، با بیقراری و هیجان زدگی بازوی خواهر بزرگم رو تکون تکون میدادم و با اون زبان قاصر و ناتوان پشت سر هم تکرار میکردم : کین ؟ اینا کین ؟!



خواهرم اون روز با صبر و حوصله تمام سوال من رو پاسخ داد و نام اون پسرها رو برای من روی کاغذ نوشت و با اشاره دست به تصاویر، نام هرکدومشون رو به من آموخت و درست از همون ثانیه به بعد بود که من برای همیشه در دام خلاصی ناپذیر مایکل جکسون افتادم ! نمیدونم ، شاید چون مایکل هم درست شبیه خودم بسیار جوان و کوچک بود اون روز تونست اونطور قلب من رو تصاحب کنه . راستش درست از همون ابتدا ، نوع خاصی از جادو و جاذبه در اطراف مایکل جکسون وجود داشت که اونو با همه دنیا متفاوت میکرد . یادم میاد از همون لحظه به بعد من هر چیزی که در این دنیا تونستم رو در خصوص جکسونها و خصوصاً مایکل جمع آوری نمودم ؛ پوستر ، صفحات موسیقی ، جاسوییچی ، کتاب ... چه میدونم ... همه چیز ! احساس میکردم درست بعد از لحظه ناشنوا شدنم در این دنیا ، چیزی حقیقتاً ویژه و گرانبها در زندگیم به دست آورده ام ؛ چیزی که حقیقتاً ارزش تخصیص زمان و عشق و انرژی رو داشت ؛ چیزی که میشد با امید به فردا بهش نگریست و چیزی که حقیقتاً میتونست منو وادار کنه که از نو و بار دیگه در زندگیم لبخند بزنم ...


یادم میاد یکی از اقوام به مناسبت جشن تولد 11 سالگیم یعنی درست آغاز دوران جمع آوری آرشیو مایکلی (!) به من کاست موسیقی I  Want You Back رو هدیه داده و من هم صبح تا شب اون رو با آخرین حد بلندی صدا گوش داده و خانواده بیچاره ام را دیوانه مینمودم ! من حقیقتاً بیشتر و بیشتر می خواستم ! من حقیقتاً دلم میخواست بدونم و بفهمم که اونها در مورد چه چیزی مشغول آواز خوندن بودند . یادم میاد خواهر مهربونم تک تک کلمات اشعار و آهنگهای جکسون فایو که من خریداری میکردم رو برای من بر روی کاغذ مینوشت تا به این طریق بتونم آهنگهای اونها رو کلمه به کلمه یاد بگیرم . او حتی سعی میکرد که به من یاد بده که بتونم مطابق ریتم با آهنگها همخوانی کنم . درسته که اصلاً کار ساده ای نبود اما حسنش این بود که حداقل کلی ما رو به خنده و قهقهه وا میداشت ! یادم میاد اون بدجنس حتی یه بار بهم گفته بود که وقتی من سعی میکنم آواز بخونم ، صدام بیشتر شبیه به صدای ونگ ونگ گربه ای میشه که توی مخلوط کن گیر افتاده باشه !!! امان از دست این خواهرها !!! با همه اینها او از این بابت که ما حداقل میتونستیم چیزی رو برای قسمت کردن و به اشتراک گذاشتن در این دنیا داشته باشیم خیلی خوشحال بود ؛ هرچند که او خودش در اون روزگار طرفدار آزموندها بود ( اُه ، چه بد سلیقه !!! ) ( )


یادم میاد طی ماههای بعد از این وقایع که من در دهه 70 میلادی ، زندگی و هنرنمایی مایکل ِ کوچولو رو دنبال میکردم همیشه با خودم فکر میکردم که این انسان چقدر سخت تلاش میکنه و اینکه او باید چه میزان از کودکیش را بابت دستیابی به جایگاهی که در این دنیا در اختیار داشت فنا مینمود . اوه خدای بزرگ ، او فقط یک پسر بچه کوچک بود که در مقابل دیدگان همه دنیا قرار گرفته و توسط میلیونها انسان در سراسر جهان تحسین و ستایش می گردید . مایکل جکسون به من الهام بخشید تا از متاسف بودن به حال خودم دست برداشته و از لاک انزوای خودم به بیرون خزیده و کاری برای بهبود زندگیم انجام دهم . اگر من حقیقتاً میخواستم زندگیم را متحول نمایم ، اگر واقعاً قصد داشتم چیزهای خوبی را در دنیا به دست بیاورم ، اگر واقعاً دلم میخواست دوستان خوبی در این جهان بیابم ، قطعاً باید این کارها رو خودم به تنهایی انجام میدادم . هیچکس قرار نبود این کارها را به نیابت من در این جهان انجام دهد !



و من همچنان و درهمان حال به تماشای جکسون فایو در تلویزیون و تمرین و تکرار لبخوانی آنها ادامه میدادم . راستش از اونجاییکه دوربین های تلویزیونی جهت افزایش جذابیت نمایش مدام تغییر موقعیت و زاویه میدادند ، انجام این کار برای من اصلاً آسون به حساب نمیومد اما همین مساله برای من انگیزه ای شد که تصمیم بگیرم لبخوانی را به صورت جدی و حرفه ای در زندگیم دنبال نمایم . راستش من همین میزان کلمه محدودی که امروز در زندگیم میدونم رو تنها مدیون شنوایی اندک سالهای آغازین عمرم می باشم . من سالها بر روی همین توانایی محدود تلاش و تمرین نموده و سعی کردم تا آنجا که ممکنه به جای استفاده از زبان علائم و اشاره های مخصوص ناشنوایان ، از ارتباطات کلامی استفاده نمایم . من قصد داشتم در روابطم تا جای ممکن بر استفاده از زبانم متمرکز باشم ؛ هرچند خیلی از مواقع خصوصاً زمانهایی که بسیار هیجان زده میشدم ، فهم مطلبی که من جهت انتقال آن به مخاطب تلاش مینمودم برای من بسیار دشوار و غیر ممکن میگردید . یادم میاد حتی زمانهایی که خیلی کم سن و سال بودم ، بچه های سالم و شنوا به خاطر نوع خاص صحبت کردنم و اصواتی که من موقع ارتباط کلامی از خود خارج مینمودم مرا دست انداخته و مسخره ام مینمودند . اونها با من درست مثل یک موجود خل و چل و عجیب و غریب برخورد میکردند ؛ هرچند تمام این تحقیرها و توهین ها در نهایت مرا قاطع تر و مصمم تر مینمود تا در مهارت لبخوانی ماهر تر شده و تلفظ کلماتم را تصحیح نمایم . سرانجام من در زندگیم به نقطه ای رسیدم که بتوانم تقریباً به طور کامل عمل لبخوانی را بدون کمک گرفتن از ایماء و اشاره های مخاطب انجام بدم . حالا میتونم با قدرت ادعا کنم که با اندکی صبر و تحمل از سمت هر دو طرف درگیر در یک مکالمه ، من قادر به گفتگو با هر مخاطب شنوایی می باشم .


در طول سالهایی که گذشت ، همواره بخشی از دوستانم مرا به خاطر نوع عشق و علاقه خاصم به مایکل جکسون و نوع لذت بردنم از موسیقی او مورد تمسخر قرار داده اند . خیلی وقتها ، چیزهایی که مردم در موردم گفته اند مرا به شدت مورد آزار و اذیت قرار داده است . من هم درست شبیه به سایر انسانها دارای احساسات هستم ؛ درسته که ناشنوام ولی مغز و قلبم هنوز زنده است . میدونم درک این موضوعات برای یک انسان شنوا چقدر مشکله اما یکی بهم بگه من برای چی باید بدون موسیقی در دنیایم زندگی کنم ؟! من برای چی باید بدون مایکل جکسون در این جهان زندگی کنم ؟! آهای ، شما طرفدارهای مایکل : فقط یه لحظه با خودتون فکر کنید که او ( مایکل ) چه مفهومی در زندگی شما داره ؛ خوب ، او دقیقاً همون مفهوم رو اگه نگم حتی بیشتر در زندگی من هم داره !



طی سالهایی که گذشت و در پس تمام حوادث پشت سر و به مجرد افزایش سن و سال ، من و خواهرم مدام به هم نزدیک و نزدیکتر شدیم . حالا خواهرم بهترین دوست در زندگی منه و من همه اینها رو تنها و تنها مدیون مایکل جکسون می باشم . من حقیقتاً این رو به خاطر تمام اون خاطرات خوش درون ذهنم در زمانی که او سعی میکرد آهنگهای مایکل جکسون رو به من آموزش بده  باور دارم . من از زمانی که تنها 9 یا 10 سالم بود یک طرفدار مایکل بوده ام و امروز با وجود اینکه 57 سال از عمرم میگذره ، همچنان عاشقانه او را ستایش میکنم . من زندگی و حرفه او را به همان نزدیکی و دقتی که هر طرفدار شنوایی در این جهان دنبال نموده در بیش از 45 سال گذشته دنبال کرده ام ؛ من تغییرات او را از زمانی که آن پسر بچه شیرین دوست داشتنی بود که به همراه برادرانش بر روی صحنه اجرا مینمود تا زمانی که به چنان هنرمند سولوی دست نیافتنی و بی تکراری بدل شد که شاهکارهایش نظیر Thriller ، BAD ، Off The Wall ، Dangerous و History دنیا را به لرزه در آورد دنبال نمودم . من زندگی و حیات مایکل جکسون را نفس به نفس از زمانی که آن کودک زیبا و استثنایی با لبخندی که میتوانست دنیا را نورانی کند تا روزگاری که به آن مرد مهربان ، خونگرم و حساس به دردهای دنیا گردید تماشا نمودم . مایکل جکسونی که ثروتهای بیکرانی را به امور خیریه در این جهان بخشید و بخشش های فراوانی در حق بیماران و محتاجان در سراسر جهان نمود . مایکل جکسونی که تا پایان عمر کودکان را ستایش نمود ، همانگونه که بسیاری از ما امروز اینگونه عمل میکنیم . و در انتها ، مایکل جکسونی که ما همگی به او عشق می ورزیم ...



من امروز سالهاست که با کودکان ناشنوای مختلف با درجات متفاوت ناشنوایی در این جهان کار میکنم . و من همه اینها رو تنها مدیون مایکل جکسونی هستم که باعث شد من بتونم تشخیص بدم که من باید در این دنیا اقدامی عملی انجام بدم ؛ نه اینکه فقط بشینم و تنها به رویای انجام دادن بیندیشم ! من اینو با همه وجود باور دارم که مایکل جکسون هرگز و در طول عمرش نمیخواست که به انسانی ، خصوصاً به یک کودک آزار برسونه . من با افتخار میتونم اعلام کنم که من مایکل رو در سخت ترین و دردناک ترین دوران تمام زندگیش در این جهان حمایت نموده و در برابر دیگرانی که او را همانند ما باور نداشتند قاطعانه از او دفاع نمودم . و من همچنان و تا ابد به دفاع کردن از او حتی شدید تر از زمان حضورش در این جهان ادامه خواهم داد . مایکل جکسون به من الهام بخشید ؛ به من چیزی داد که زمانی که تنها و گمشده بودم به آن چنگ بیندازم ؛ همون زمانی که فقط میخواستم تسلیم بشم و برای همیشه کنار بکشم . و من به خاطر همه اینها تا لحظه ای که نفس در سینه دارم به عشق ورزی و حمایت از او ادامه خواهم داد . خیلی وقتها با خودم فکر میکنم و میگم اگه من در این دنیا این شانس و موقعیت رو میداشتم که بتونم رو در رو مایکل رو دیده و باهاش هم کلام بشم و چنانچه قانون این میبود که من در این دیدار تنها حق داشتم که فقط  یک جمله به او بگم ، چه عبارتی رو در این دنیا انتخاب میکردم . خوب ، واقعیتش اینه که امروز دیگه خیلی خوب میدونم چی باید میگفتم ...

مایکل جکسون ! از هر کجای کائنات که هستی و داری من رو میبینی و کلماتم رو میخونی :


به خاطر اینکه مرا به زندگی باز گرداندی با عمق وجودم از تو سپاسگزارم !





 تا بعد ...

Stay Tuned
! Let's Dance

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Julia Orendi، Birgit Hoffmann ، Dagmar Wendel و Monika Reimann ... )

سلام و عرض ادب و احترام به محضر عاشقان راستین مایکل جکسون در سراسر گیتی . روز و روزگار فرخنده و شاد ...


داستان امروز ما خاطره به یادموندنی و فراموش نشدنی 4 بانوی آلمانی به نامهای Dagmar ، Birgit ، Julia و Monica هستش که ماجرای سفر خودشون به تل آویو اسرائیل را در سال 1993 با دنیا به اشتراک گذاشته اند . خوب ، فکر میکنم بهتر باشه بدون هرگونه مقدمه و حاشیه ای به سراغ اصل داستان برم !


Dagmar داستان خودش رو به نمایندگی از طرف دوستان همسفرش اینطور آغاز میکنه و میگه :


.. بعد از کلی حساب و کتاب و چرکه انداختن و چند تا کنسلی سفر که به خاطر شرایط اضطراری و بحرانی در اسرائیل به ما تحمیل شده بود و خلاصه بعد از چند هفته پر اضطراب و پر استرس ، در انتها ما عازم سفر به تل آویو شدیم ؛ جایی که قرار بود مایکل جکسون توش 2 تا کنسرت برگزار کنه ! و اینکه خوب به خاطر دارم که تل آویو چطور با شور و حرارت بسیار ، ورود ما رو به خاک سرزمین اسرائیل خوش آمد گفت . ما به محض ورود به این شهر ، بار و بندیل خودمون رو برداشتیم و مستقیماً عازم همون هتلی شدیم که مایکل روز قبل در هنگام ورودش به تل آویو در اون مستقر گردیده بود . وقتی ما به محوطه هتل رسیدیم متوجه شدیم که خیل انبوهی از طرفداران پیش از ما اونجا و در جلوی درب ورودی هتل صف بسته اند ؛ جایی که بنر بزرگی که بر روش نوشته شده بود  هتل DAN Tel Aviv به مایکل جکسون و Dangerous Tour 1993 او خوش آمد می گوید در مقابل دیدگان مخاطب خودنمایی میکرد .



در اون عصر ما موفق شدیم مایکل رو در حالیکه سوار بر اتوبوس شخصی عوامل تور بود بعد از تقریباً یکسال دوری از صحنه تور Dangerous ملاقات کنیم . ما واقعاً نمیتونستیم باور کنیم که قراره مایکل رو طی دو روز آینده از نزدیک و بر روی صحنه ملاقات کنیم . خلاصه بعد از ساعتها تلاش و تقلا برای پیدا کردن محل اقامت شبانه سرانجام در نیمه های شب با خوش شانسی موفق شدیم یه اتاق فسقلی داخل یک خوابگاه داغون پیدا کرده و هر چهارتاییمون اجساد بیجون خودمون رو داخل اون انداخته و بیهوش بشیم !  روز بعد مایکل به اورشلیم رفت تا از شهر قدیمی و حفاری های باستانی در اون محل دیدن کنه . ما هم فرصت رو مغتنم شمردیم و عازم Hayarkon Park ، جایی که قرار بود کنسرتها اونجا برگزار بشند شدیم تا بهترین ورودی ها رو کشف کرده و شرایط کلی محل رو مورد بررسی و تحلیل و ارزیابی قرار بدیم .




از دم دمای عصر ، استرس و اضطراب مربوط به فروش بلیطهای کنسرتها آغاز گردید و ما هم که به خاطر پیش اومدن دو تعطیلی پیاپی در اسرائیل تا اون موقع هنوز موفق به دریافت بلیطهامون نشده بودیم ، در راس فهرست مشوشان و دلواپسان قرار داشتیم ! سرانجام بعد از کلی تماس تلفنی طولانی مدت با برنامه ریز محلی کنسرتها خانم Haim Slutzky و آقای Marcel Avram ( کنسرت گزار اصلی مایکل جکسون در دهه 90 ) که اون روزها در هتل محل اقامت مایکل جکسون مستقر گردیده بود ، ما بدون هیچگونه مشکل اضافه ای موفق به دریافت بلیطهای خودمون گردیده و راس ساعت 7 صبح در جلوی ورودی پارک انتظار باز شدن گیت های ورودی را میکشیدیم ! این اتفاق سرانجام در ساعت سه و نیم بعد از ظهر بعد از ساعتها انتظار طولانی و خسته کننده زیر تابش نور خورشید و گرمای شدید و غیر قابل تحمل هوا رخ داد . سرانجام بعد از اجرای برنامه افتتاحیه توسط گروه Culture Beat ، مایکل جکسون ِ بی همتا ، اجرایی خیره کننده و استثنایی را چون همیشه در مقابل دیدگان بهت زده حاضران به نمایش درآورد . او در اون شب آهنگ Working day and night رو از فهرست آهنگهای کنسرت خارج نموده و در عوض ، Dangerous رو جایگزین اون نمود که با این حرکت ، 60000 تماشاچی حاضر در محل رو به طور کامل دیوانه کرد ! سرانجام شوی عظیم و خیره کننده مایکل جکسون با نمایش آتش بازی زیبایی به انتها رسید و حتی به طرز چشمگیری توسط رسانه ها مورد ستایش و تقدیر قرار گرفت .




در همون شب و بعد از پایان کنسرت ، ما و چند طرفدار انگلیسی در ساحل نشسته و در مورد خاطرات و لحظات باشکوه کنسرت با همدیگه گپ می زدیم که یک دفعه ، مایکل روی بالکون اتاقش ظاهر گردید و به ما خیره شد ! ما که با دیدن این صحنه تا چند ثانیه عین ماست وا رفته (!) شده بودیم ، در یک آن و عین برق از جا جهیدیم و دست تکون دادن و فریاد زدن رو آغاز کردیم !! ما از این فرصت بادآورده استفاده کردیم تا از او به خاطر کنسرت استثنایی و خارق العاده ای که اون شب تقدیم دنیا کرده بود ازش قدردانی کنیم و در همون حال که مدام جیغ و داد میکردیم ، بهش فهموندیم که اجرای Billie Jean او تا چه اندازه باشکوه و محشر بوده است ! مایکل جکسون هم با شنیدن این جمله با عشق و علاقه فراوان و با لبخند برای ما از راه دور دست تکون داد . این لحظه دیگه بدون شک گل سر سبد لحظات باحال و فراموش نشدنی یک روز خاص به شمار میومد !



روز دوشنبه ما تعدادی روزنامه خریدیم و درحالیکه هر چهارتامون روز رو با خرید کردن و شنا گذروندیم ، مونیکا در هتل محل اقامت مایکل جکسون باقی موند . زمانی که مایکل داشت هتل رو ترک میکرد ، ون حامل او در میان انبوه طرفداران ِاز خود بیخود شده محاصره شد . مونیکا که چند روز قبل کتابی حاوی عکس کودکان که اون رو تنها برای مایکل درست کرده بود به دست پزشک مایکل داده بود تا اون رو به دست مایکل برسونه ، شدیداً کنجکاو بود و دلش میخواست بدونه که آیا کتاب تا اون لحظه به دست مایکل رسیده یا خیر . برای همین ، مونیکا بنری درست کرده بود که روش همین سوال رو مستقیم از مایکل میپرسید که آیا اون کتاب با عنوان خاصش رو دریافت کرده است یا خیر که مایکل هم با اشاره شدید سر بهش فهموند که جوابش مثبته که این موضوع باعث خوشحالی شدید الوصف مونیکا گردید ! مونیکا سپس مایکل رو تا یک بیمارستان کودکان تعقیب نمود ؛ جایی که مایکل قصد داشت مثل همیشه توش هدیه های مختلفی رو تقدیم کودکان بیمار کنه .



عصر همون روز ما دوباره در ساحل دریا جمع شده بودیم که یکبار دیگه و سر زده ، مایکل بر روی بالکون اتاقش ظاهر شد تا منظره زیبای غروب خورشید رو از اونجا تماشا کنه . با دیدن این منظره ، صدها طرفدار که در اون لحظه در ساحل دریا بودند در یک آن از خودشون بیخود شده و شروع به دویدن به سمت هتل و فریاد کشیدن و دست تکون دادن نمودند . مایکل هم با دیدن این منظره  ، نمایش احساساتی نامعمول خودش رو آغاز نمود : او ابتدا از نرده بالکون بالا رفت ، بالای لبه نرده نشست ، یک پاشو از لبه نرده آویزون کرد و شروع به تاب دادن اون در میان هوا نمود ! سپس او بر روی شکمش بر روی نرده ها خم شده ، سر و دستش را به طور کامل از نرده ها آویزان نموده و شروع به خندیدن به اعمال و حرکات طرفداران کرد ! مردم واقعاً صحنه ای که با چشمشون مشاهده میکردند رو باور نمیکردند و از ترس اینکه نکنه مایکل هر لحظه از روی لبه بالکون پرتاب شده و پخش آسفالت کف خیابون بشه دیوانه شده بودند ! و درست لحظه ای بعد که مایکل دیوانه وار و بدون وحشت ، جنون و دیوانگی اش را با اقدام به بالانس زدن بر روی لبه بالکون به انتهای خود رساند (!!!) ، بادیگاردهایش سراسیمه از راه رسیده و نمایش خطرناک او را به زور به انتها رساندند !!! هرچند که بعد از بحثی کوتاه میان بادیگاردها و مایکل ، محافظین ناپدید شده و او مجدداً نمایش خود را از سر گرفت !!!



یادم میاد وقتی که هوا دیگه کاملاً تاریک شده بود ، او جمعی از کودکان رو به اتاقش دعوت کرد تا براشون راجع به ستاره ها و اسرار آسمون شب صحبت کنه و قصه ها بگه . شیدایی و سرخوشی اون شب زمانی به اوج خودش رسید که بادیگاردهای مایکل جکسون برای او یک بلندگوی دستی آورده و او نیز از پشت آن شروع به سخنرانی برای طرفداران در پایین هتل نمود ! از میان جملات و کلمات مایکل اینها بیشتر به خاطرم باقی مونده است :


دنیا رو التیام ببخشید ... عاشقتونم ... و اینکه " آیا میتونم بیام اونجا کنار شما ؟ "


که این آخری دیگه رسماً جماعت رو به آتیش کشید !

بعد از گذشت 20 دقیقه هیجان انگیز ، بادیگارد دیگری از راه رسید ، بلندگو رو از دستان مایکل گرفت و رو به ما کرد و گفت که دیگه ساکت باشیم و متفرق بشیم چرا که مایکل خیلی خسته است و احتیاج به استراحت داره . ما هم که از اعمال و رفتار دیوانه کننده مایکل اون شب به طور کامل عقل و هوش از کلمون پریده بود ، ساعات ادامه شب رو همونجا در کنار ساحل دریا اتراق نمودیم .


روز بعد ، کنسرت دوم مایکل جکسون برگزار گردید که در این برنامه ، بیش از 100000 طرفدار شرکت کرده بودند و مایکل نیز با اجرایی عظیم و بی نقص در انتهای کنسرت همگان را مات و انگشت به دهان روانه خانه هایشان کرد ! در طول اجرای کنسرت دمای هوا اونقدر بالا و غیر قابل تحمل بود که عوامل کنسرت گزار به منظور جلوگیری از غش کردن و از حال رفتن طرفداران در محوطه مجبور شدند چند باری از بالا جمعیت را آب پاشی نمایند ! در انتهای کنسرت مایکل با جمعیت خداحافظی کرد و با صدای بلند و چندین بار تکرار کرد :


" اسرائیل ، عاشقتم ! "



Heal The World آخرین اجرای اون شب بود و مایکل در حالی صحنه را ترک کرد که صدای تشویق عاشقانه و لاینقطع طرفداران تا مدتها در فضای پارک به گوش میرسید. متاسفانه ما همون شب مجبور به ترک خاک اسرائیل بودیم ؛ برای همین چمدونهامون رو بستیم و برای آخرین بار به طرف هتل محل اقامت مایکل به راه افتادیم . متاسفانه ما اینبار دیگه اونقدر خوش شانس نبودیم که بتونیم مایکل رو ملاقات کنیم . کمی بعد به ما اطلاع داده شد که مایکل پیش از ما تل آویو رو ترک کرده و هم اکنون در حال پرواز به سمت استانبوله .

بعد از سپری شدن اون پنج روز دیوانه وار ، ما هم  سرانجام جول و پلاسمون رو جمع کردیم و عازم خونه شدیم ؛ هرچند در همون حال هم حساب و کتابها و برنامه ریزی های مربوط به کنسرت بعدیمون در تنریف اسپانیا رو انجام میدادیم ! ما در تنریف نیز لحظات باورنکردنی زیادی رو در کنار مایکل تجربه کرده و از تماشای یک کنسرت ویژه و باشکوه در اون شهر به وجد اومدیم . استیج اون کنسرت در کناره بندرگاه بنا شده و توسط کشتی های تفریحی فراوانی در اون اطراف احاطه گردیده بود . ارتفاع استیج در این کنسرت به نسبت کنسرت های اسرائیل بسیار کوتاه تر بود و این ویژگی ، این آپشن رو برای مایی که در ردیف اول کنسرت بودیم فراهم میکرد که به راحتی بتونیم ( بر خلاف کنسرتهای تل آویو ) از نوک سر تا انگشتان پای مایکل رو بدون زحمت و سختی مشاهده کنیم که این هم در نوع خودش امتیازی خاص و استثنایی به شمار میومد . از همون نخستین لحظات آغاز کنسرت ، مایکل میتونست بدون سختی با طرفدارانش در ردیف اول ارتباط مستقیم چشمی برقرار کنه . این موضوع ما رو بی نهایت شاد و خوشحال کرده بود چرا که مایکل هر از چند گاهی تا انتهای کنسرت در طول آهنگهای مختلف به بهانه های مختلف با انگشتش به سمت ما اشاره میکرد !



مونیکا که دیگه ته خوش شانسهای روزگاره ؛ اون مارمولک تونست در آخرین لحظه ، کلاه بیلی جین مایکل رو در میانه زمین و هوا در جلوی چشمان ناباور همه ما قاپ بزنه و از آن خودش کنه !! فکر میکنم لازم به گفتن نباشه که این کلاه تا به امروز یکی از گنجهای زندگی مونیکا بوده و اون رو در کلکسیون یادگاری های مایکلی خودش نگهداری میکنه .

کنسرتهای تل آویو و تنریف ، نخستین کنسرتهای مایکلی دور از خانه ما چهار نفر بودند . از اون زمان به بعد ما در کنسرتهای متعددی در سراسر جهان شرکت کردیم و این فرصت رو پیدا کردیم که مایکل رو بارها و بارها از نزدیک ملاقات کنیم .


مایکل ! از تو به خاطر موسیقی خارق العاده ات ، تاثیر بی انتهایت بر روی زندگیمان و ماموریت بی پایانت برای التیام دردهای دنیا سپاسگزاریم . ما هرگز و تا ابد تو را از یاد نخواهیم برد ...



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance