سورپرایز بزرگ در هتل de Paris روز 11 می 2000
طرفهای بعد از ظهر ما سمت ساحلی ِ هتل مایکل جکسون نشسته بودیم و در حالیکه وعده غذایی دیر هنگامی رو به بدن میزدیم ، از منظره زیبای مقابلمون هم لذت میبردیم ؛ اشتباه نکنیدا : در مورد نمای دریا صحبت نمیکنم ... دارم در مورد پنجره اتاق مایکل جکسون حرف میزنم !!! در همون حال بودیم که یه دفعه دختری که به تازگی باهاش آشنا شده بودیم دوان دوان به سمت ما اومد . او بهمون گفت که حدس میزنه به زودی در سمت درب کناری هتل یه خبرهایی بشه و اینکه بهتره هر چه سریعتر خودمون رو به اون منطقه برسونیم . با شنیدن این خبر عین آدمهای برق گرفته به سرعت از جای خودمون پریدیم و یکبار دیگه به پنجره اتاق مایکل جکسون خیره شدیم . چی ؟؟؟ دختره گفت مایکل داره از درب کناری خارج میشه ؟؟!! پس ما دو ساعته داریم عین اوسکولها برای سایه ای که پشت پنجرست به خیال اینکه خود مایکله دست تکون میدیم ؟؟!!
دیگه وقت رو تلف نکردیم و عین باد جول و پلاس خودمون رو از روی زمین جمع کرده و در حالی که همچنان بابت دست تکون دادن احمقانمون برای اون سایه خیالی به خودمون فحش های آنچنانی نثار میکردیم ، دوان دوان به سمت درب کناری هتل در سمت مقابل ِجایی که حضور داشتیم حرکت کردیم !! به وضوح معلوم بود که مایکل تصمیم گرفته که به خرید بره و از این رو ما زیرکانه مکان دنجی رو در کنار یکی از اون موانع مزاحم پیدا کرده و در انتظار دیدار مجدد مایکل جکسون اونجا پنهان شدیم . حالا ون ها در مقابل درب خروجی پارک کرده بودند . کمی بعد ، فرزندان مایکل به داخل ون ها منتقل شدند و مایکل هم لحظاتی بعد به جمع اونها پیوست . طرفدارها بنرها و عکسهای مختلفی رو درون دستهاشون به سمت بالا گرفته بودند و کم کم اون موج عاشقی جنون آسا به جمعیت بازگشته بود . مایکل در یک لحظه کوتاه نگاهی به ما انداخت ، برای ما دست تکون داد و بلافاصله سوار اتوموبیل SMART مشکی کوچکی که خیلی ساده بین دو اتوموبیل ون پارک کرده بود گردید . او اینبار ماسک قرمز رنگی بر روی صورت داشت . بعد از چندین صدای بوق ، اتوموبیل کوچک مایکل قبل از اینکه به طور کامل توسط انبوه طرفدارها محاصره شده و گیر بیفته چند متری جا به جا شده و به طرف جلو حرکت کرد . حالا جمعیت مست و واله در اطراف ماشین بالا و پایین پریده و با خوشحالی به شیشه های اتوموبیل کوبیده و خیابان را به طور کامل مسدود کرده بودند . این بار مایکل داخل این اتوموبیل کوچولو که تنها دو صندلی بیشتر نداشت و توش خبری از دریچه تهویه هوای سقفی و شیشه های دودی آنچنانی نبود بر خلاف دفعه قبل به طور کامل و تمام وقت در مقابل دیدگان ما قرار گرفته بود . او برای ما دست تکون میداد اما در همون حال به وضوح مشخص بود که با دیدن اون حجم عظیم جمعیت در اطراف خودرو تا حدی عصبی و وحشت زده شده .
حالا دیگه من کلاً لال شده بودم و نمیدونستم چی به زبون بیارم . فقط یادم میاد دو بار بهش گفتم : ممنونم ... ممنونم اما این مال شما بود !
و او هم در جواب به من گفت : فوق العاده بود اما مال خودت ! تقدیم به خودت !
برای لحظاتی کوتاه ، مایکل دوباره دستان مرا گرفت و آنها را به محکمی درون دستانش فشرد . سپس مایکل به سرعت از مقابل دیدگان من پنهان گردید و وارد محوطه هتل شد . حقیقتاً نمیتونستم این میزان شانس و اقبال آسمانی رو باور کنم . قطرات اشکهام دونه دونه از سر عشق و شادی روی گونه هام سرازیر شده و روی زمین میچکیدند ...
لحظاتی بعد و پس از اینکه ریتم ضربان قلب من مجدداً به حالت عادی و نرمال بازگشت ، متوجه شدم که ون ها مجدداً به سر جاهای اصلی خود در کنار درب ورودی باز گشته و پارک کرده اند . این بار هم مجدداً فرزندان مایکل قبل از خود او سوار ماشین ها شده و سپس و به دنبال آنها ، مایکل سوار اتوموبیل گردید . این بار او قبل از عازم شدن جهت انجام خرید تنها برای ثانیه هایی کوتاه برای ما دست تکان داد و تعدادی بوسه عاشقانه نثار طرفداران خود نمود .
این بار هم ما سنگر خودمون در پشت اون موانع ورودی هتل رو دو دستی چسبیده بودیم تا یه وقت توسط سایر طرفدارها تسخیر و غارت نشه ! سرانجام پس از نزدیک به 90 دقیقه انتظار مایکل بار دیگر به هتل مراجعت نمود . فرزندان او که اینبار از شدت خستگی خوابشون برده بود با احتیاط و به آرومی به سمت داخل هتل برده شدند . در تمام طول اون مدت طرفدارها با همه وجود سعی میکردند ساکت و آروم مونده تا مزاحم آرامش بچه ها نشده تا اونها به داخل محوطه هتل منتقل بشند . شاید تنها صدایی که در اون ثانیه ها سکوت سنگین اطراف هتل رو میشکست صدای هیس گفتن های ممتد طرفدارها بود که از هر طرف به گوش میومد !!!
مایکل این بار مدبرانه مدت بیشتری را داخل اتوموبیل ون اقامت نمود و در طول اون مدت به بادیگاردهاش اشاره میکرد که کدوم بنرها رو برای او جمع آوری کنند . خوشبختانه من پرچم نقاشی شده دومی رو هم در طول اون سفر همراه خودم داشتم و حالا تصمیم داشتم اون رو تا اونجاییکه ممکنه جهت جلب توجه مایکل بالا نگهش دارم . تو این یکی پرچم ، من مایکل رو نقاشی کرده بودم که روی تابی نشسته و بچه ها اطراف او حلقه زده بودند . وقتی که یکی از بادیگاردهای مایکل درست در مقابل من ایستاد و با لبخند پرچم رو از دستان من گرفت ، دیگه کلاً نمیتونستم این حد از خر شانسی خودم رو باور کنم !!! بادیگارد در حالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود خودش رو به سرعت به طرف ون رسوند تا بتونه پرچم منو هرچه سریعتر به مایکل نشون بده . وقتی که مایکل با دیدن اون پرچم هر دو انگشت شست خودش رو با قدرت به سمت بالا برد و با شور و شعف کودکانه بر روی صندلی شروع به بالا و پایین پریدن کرد ، نفس من از شدت شادی توی سینم حبس شده بود ؛ او حقیقتاً موجودی شیرین و دوست داشتنی بود ...کمی بعد او از اتوموبیل پیاده شد تا عکسهای بیشتری رو برای طرفدارها امضا کنه و لحظاتی بعد ، اومد و مجدداً صاف کنار من ایستاد ! او قلمی درون دستانش گرفته بود و با چشمانش داشت جمعیت رو کاوش میکرد تا شاید بتونه صاحب قلم رو پیدا کنه . لحظاتی بعد ، مایکل به آرومی شونه هاش رو انداخت بالا ، با مهربونی با سرش به من اشاره کرد و قبل از اینکه بتونم از خودم مخالفتی نشون بدم قلم رو توی دستان من قرار داد ! بعد از اون ، مایکل برای آخرین بار برای ما دست تکون داد و در داخل هتل از دیده ها ناپدید گردید .
برای همیشه و تا ابد به خاطرات اون روز و اون سفر فکر خواهم کرد و تا همیشه بابت اینکه هرگز و تا پایان عمر دیگر هرگز به او اینچنین نزدیک نخواهم شد با بغض و حسرت ، اشک خواهم ریخت ...
تا بعد ...
Stay Tuned
! Let's Dance