مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون پادشاه جاودان
مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون پادشاه جاودان

با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Mita Cascella ... )

سلام و درود بی پایان به حامیان و پشتیبانان ابدی ارباب افسانه ها که همچنان مایکل جکسون کبیر و پادشاه جاودان این عاشق قصه پرداز را در خانه قلب و احساس خویش زنده نگاه داشته اند . صلحی ابدی و عشقی آسمانی ، سهم امروز و فردای همه شما خوبان ...


نوشته امروز ، داستان دیگه ای از یکی از طرفداران قدیمی مایکل جکسونه ؛ خانمی ایتالیایی به نام Mita Cascella که داستان ملاقات های پیاپی (!!!!) خودش با مایکل جکسون در سال 1994 میلادی رو با مردم جهان به اشتراک گذاشته است .

میتا اسم نوشته خودش رو گذاشته " رویاهات رو دنبال کن ! " . خوب ، اسم بسیار زیبا و شایسته ایه اما من بعد از یکبار خوندن این داستان توی ذهنم تصمیم گرفتم نام برازنده تری رو به این داستان نسبت بدم که فکر میکنم بعد از خوندن این نوشته ، خیلی از شماها هم با من در این رابطه هم عقیده شده و به حسن انتخاب من احسنت و آفرین نثار خواهید کرد !!!

من تصمیم گرفتم اسم این داستان رو با عرض معذرت و شرمندگی بذارم : خر شانسها !!!!

چیه ؟؟ چرا چپ چپ نگام میکنید ؟؟ خوب ، اگه شک دارید خودتون داستان این میتا خانم رو مطالعه بفرمایید ! فقط حواست رو جمع کن وقتی خوندنش تموم شد کله مبارکت رو نخوای بکوبی توی اون دیوار پشتی !! بله ، شما رو میگم دختر خانم !!! نه ، نه ... شما نه ... کنار دستیت ! نه بابا جون ، نفر عقبی رو دارم میگم !! آهان ... شما که لباس قرمز تنت کردی !! آهان ... ای بابا !! چرا هی به بغل دستیت نگاه میکنی ؟؟؟ آره ... خود خودت رو میگم !!!!


خوب ، بگذریم ... میریم سراغ داستان امروز !


میتا داستان خودش رو اینطوری آغاز میکنه و میگه :

زمانی که دایانا ازم درخواست کرد که همراهش به نیویورک برم حقیقتاً شوکه و متعجب شدم . این اولین مسافرت خارج از کشور من به حساب میومد و اگرچه کمی از این بابت مضطرب بودم اما از طرفی چطور میتونستم شانس دیدار از Hit Factory جایی که مایکل جکسون در اون مشغول ضبط و تهیه آلبوم History بود رو از دست بدم ؟!


18 ژوئن 1994


دایانا و من در راه رسیدن به نیویورک هستیم . اینکه من دارم تا این حد و اندازه به مایکل نزدیک میشم حقیقتاً شگفت انگیز و خارق العاده به نظر میرسه !

خلاصه بعد از اینکه یه سری از اسباب و وسایلمون رو آقا دزده رو هوا زد و ما مجبور شدیم مدتی رو هم در اداره پلیس محلی سپری کنیم ، سفرمون رو به سمت Hit Factory در خیابان 54 ام ادامه دادیم . در ساعت 7 بعد از ظهر یک خودروی ون و یک لیموزین در مقابل درب اصلی Hit Factory ظاهر شدند . ما به کمک مترجم ایتالیاییمون فرانکو ، تونستیم با راننده ها کمی گفتگو کنیم و متوجه شدیم که مایکل در اون زمان همچنان داخل استودیو مشغول کاره ؛ هرچند باور کردن این موضوع حقیقتاً برای من خیلی دشوار بود . در حدود ساعت 10 شب ، دایانا تونست یانیک ، یکی از محافظین مایکل در دوران تور دنجروس رو که اون اطراف تردد میکرد شناسایی کنه . کمی بعد ، وین ، سرپرست تیم محافظین مایکل جکسون نیز در جلوی ما ظاهر گردید و تایید نمود که مایکل در اون زمان داخل ساختمان است . در همین گیر و دار بود که ناگهان درب آسانسور باز شد و ما تونستیم ببینیمش !! تا اومدیم به خودمون بجنبیم ، مایکل درون ون آبی رنگ سوار شده بود . دایانا و من بلافاصله به سمت ون یورش برده و سعی کردیم سرهامون رو از پنجره ون به داخل اتوموبیل ببریم . آره خودش بود !! رویای یک عمر من به حقیقت پیوسته بود ؛ من در یک آن با مایکل جکسون رو در رو شده بودم !!!


-    سلام مایکل ، حالت چطوره ؟
-    خوب !

-    چقدر خوشحالیم که میشنویم حالت خوبه .


او در لباس نیرو دریایی آبی رنگی که تنش بود همراه با فدورای افسانه ای مشکیش خارق العاده به نظر میرسید . دایانا در اون لحظه نامه ای رو که مخصوص مایکل همراه با خودش آورده بود رو تحویل مایکل داد . من بی نهایت خوشحال بودم و نمیتونستم واژه ای که بگه چه حسی دارم رو پیدا کنم .

در همون حال که داشتیم همچنان با شعف و شادی باهاش دست می دادیم رو به ما کرد و بهمون گفت :


مراقب باشید ! حواستون باشه که یه وقت داخل پارک نرید !


یادم میاد تو اون لحظه فقط داشتم به این فکر میکردم که مایکل باید چقدر خوب و بزرگوار بوده باشه که چنین جمله ای رو به ما گفته ؛ اینکه دو تا دختر تنها و غریب اون موقع شب وارد پارک نشیم ؛ این نشون میداد که مایکل جکسون تا چه اندازه انسان فهمیده و با توجهی به حساب میومد . ما هم در پاسخ بهش اطمینان خاطر دادیم که به هیچ عنوان قصد نداریم که به پارک بریم .
کمی بعد ، متوجه شدم که مایکل داره با حالتی متحیر و عجیب به من نگاه میکنه و من هم که از حس غریزی درونیم استفاده کرده بودم ، منظور مایکل رو حدس زده و براش توضیح دادم که خیر ! او قبلاً منو جایی ملاقات نکرده است !!
به این ترتیب لحظات سپری گردیده و زمان جدایی فرا رسید . اون لحظات ، زیباترین 10 دقیقه همه عمر من به حساب میومد که توشون تا اون اندازه به مایکل نزدیک بودم . متشکرم مایکل ! من هرگز و تا ابد تو و چشمان درشت قهوه ای رنگت رو فراموش نخواهم کرد !

از اون لحظه به بعد ، ما به مدت 15 روز در Hit Factory بودیم و موفق شدیم هر روز مایکل رو ملاقات کرده و هدایای خودمون رو تقدیمش کنیم .


* چی ؟؟؟!!! 15 روز ، هر روز ؟؟!! WTF ؟؟!!



22 ژوئن 1994


ما پوستری از یک کودک رو به مایکل نشون داده و اون رو بهش هدیه دادیم . من اون روز رو خیلی خوب به یاد دارم چرا که ما اون روز داشتیم با برخی از کارمندان Hit Factory جهت کسب اجازه ورودمون به استودیو بگو مگو میکردیم که یه دفعه ، وین سر رسید و به اون کارمندها اطلاع داد که ماها دو نفر از دوستان مایکل هستیم و اینکه اونها باید به ماها اجازه ورود بدند . تو لحظه اول ما فکر کردیم که این فقط یه جوک و شوخیه چرا که موضوع حقیقتاً خارق العاده و باور نکردنی به نظرمون میرسید اما وقتی که اون افراد بهمون اجازه دادند که درست در اتاق انتظار مقابل استودیوی مایکل جکسون منتظرش بشینیم ، دیگه همه چیز باورمون شد ! بعد از چندین ساعت انتظار سرانجام درب استودیو باز شده و ما یه بار دیگه با مایکل رو در رو شدیم ! یادمه مایکل طوری بهمون خیره شده بود که گویی با نگاهش داشت میگفت : شما هنوز اینجایید ؟!


24 ژوئن 1994


ما هدیه ویژه ای برای مایکل خریداری نموده و همراه اونها مجدداً پوسترهایی از کودکان رو هم بهش هدیه دادیم . وین در اون روز ماها و هدیه های ویژمون رو همراه با خودش به اتاق اختصاصی مایکل جکسون برد . یادم میاد من و دایانا به وضوح به خودمون میلرزیدیم و نمیدونستیم چی انتظارمون رو میکشه .
اتاق تاریک بود . در اون اتاق نیمکت های سفیدی به همراه یک دستگاه تلویزیون بزرگ با کلی بازی کامپیوتری خودنمایی میکرد .  نوارهای کاست کارتون بر روی اسباب و لوازم چوبی چیده شده و یک قطار اسباب بازی بر روی کف اتاق بود . بر روی دیوار اتاق انواع پوسترهای کودکان دیده می شد و در میان اونها ، پوسترهایی که ما به مایکل هدیه کرده بودیم هم خودنمایی میکرد . کلاژی که من با تصویر کودکان درست کرده بودم هم اون میون به چشم میومد . من نمیتونستم باور کنم که مایکل حتی اون رو بر روی دیوار اتاقش قرار داده . این موضوع حقیقتاً برای من غیر واقعی به نظر میومد ؛ چیزی شبیه به یک رویا ؛ رویایی که به حقیقت مبدل گردیده بود .

همچنین در این ملاقات ویژه ما پوستری رو از طرف مایکل جکسون به عنوان هدیه دریافت نمودیم ؛ پوستری شامل عکس دو کودک که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند . مایکل بر روی این پوستر نوشته بود :


حقیقتاً زبانم بند آمده است . هدایای شما عمیقاً تامل برانگیز بودند . من تصاویر کودکان رو خیلی خیلی دوست داشتم . کودکان حقیقتاً مخلوقات کوچولوی شگفت انگیز این عالم هستند . من به خاطر وفاداری و عشق شما حقیقتاً عاشقتان هستم . خیلی خیلی ممنونم . با عشق . مایکل جکسون .


26 ژوئن 1994


مایکل اون روز با لباس غیر رسمی در مقابل ما ظاهر شد . این به نظر ما حقیقتاً عجیب و غریب بود چرا که ما هرگز عادت نکرده بودیم اون رو هیچ وقت با اون ریخت و قیافه مشاهده کنیم !


 *  اشکال نداره !! بزرگتر میشید کم کم عادت میکنید عزیزم !!!! 


27 ژوئن 1994


از اونجایی که اون روز مصادف با دومین سالگرد آغاز تور جهانی دنجروس بود ، ما تصمیم گرفتیم مایکل رو به یک کیک شکلاتی دعوت کنیم . ما اون روز همش دوبار تونستیم مایکل رو از بین درب باز استودیو مشاهده کنیم و هر دو بار مایکل از داخل استودیو به ما لبخند زد .


* همش ؟؟!! آخی !!! همش دوبار ؟؟؟!!! الهی براتون بمیرم !!! اون روز همش دو بار مایکل رو دیدید ؟؟؟!!! به خدا دلم کباب شد !!! آتیش گرفتم !!!!!!!!!!!!!!



در روزهای بعد از اون ، وین گهگاهی ما رو برای صرف شام همراه با خودشون دعوت میکرد اما ما هیچ کدوم این دعوت ها رو به جز برای چند روز آخر اقامتون نپذیرفتیم ؛ البته اونها اغلب مواقع برای ما نوشیدنی هایی همانند نوشابه ، چای و آب معدنی که همگی توسط شخص مایکل جکسون دستور داده شده بودند رو ارسال میکردند .


* خدا شانس بده !!! هیچکدوم رو جز آخری  ها ؟؟!! نوشابه ؟؟!! به جان خودم دیگه کم کم این دختره و جمله هاش داره میره روی مخم !!!!


یادمه یه روز عصر که مایکل داشت از درب استودیو خارج میشد ما جلوش رو گرفتیم و ازش سوال کردیم آیا از هدایایی که بهش داده بودیم خوشش اومده یا نه و او به ما جواب داد :


البته ! اوه ... بله !


* کنه !! آویزون !!!!


3 جولای 1994


ما در حدود ساعت 10 شب در بیرون محوطه Trump Tower بودیم که یه دفعه مارک که یکی دیگه از محافظین مایکل بود به طرف ما اومد و بهمون خبر داد که مایکل دلش میخواد فردا ساعت 1 بعد از ظهر یه بار دیگه ما رو ملاقات کنه . این حقیقتاً باورنکردنی به نظرمون میومد !



ملاقات مایکل جکسون کبیر با طرفداران در Hit Factory به سال 1994 میلادی


4 جولای 1994


مایکل و همراهانش راس ساعت 1:30 بعد از ظهر از راه رسیدند و ما قبل از اینکه بتونیم اونها رو ملاقات کنیم مجبور شدیم که یک ساعت دیگه رو هم منتظر بمونیم . در این هنگام مارک ما رو به سمت ون فراخوند و  امضای مایکل که اون رو به ما تقدیم کرده بود رو تحویلمون داد . سپس ما از مارک درخواست کردیم بهمون اجازه بده تا مایکل رو ملاقات کنیم و او هم موافقت کرد . و کمی بعد ، درب های استودیو باز شدند و این بار ، مایکل در یکی از لباس های مبدلش ، اون طوری که مواقعی که به خرید میرفت از اونها استفاده میکرد ، در مقابل ما ظاهر شد . او ریش گذاشته بود ، کلاه بر سر داشت ، عینک زده بود و پیراهن مخملی آبی رنگ و شلوار مشکی به تن کرده بود .

من دستم رو به سمتش دراز کردم و بهش گفتم :


از ملاقاتتون خوشحالم . اسم من میتاست !


و مایکل جواب سلام مرا با مهربانی داد .

* دختره شوت تازه دو زاریش افتاده !! این کار رو معمولاً در ملاقات اول انجام میدن نه بار N ام !!


ما سپس در مورد آلبوم History ، تور احتمالی و تصمیم او برای سفر به اروپا بعد از انتشار این آلبوم صحبت کردیم .

و مایکل با دادن جواب مثبت به سوال ما ، بی نهایت خوشحالمون کرد و همچنین از بابت ظاهر مبدلی که برای خودش خلق کرده بود از ما عذرخواهی نمود . در انتها مایکل رو به ما کرد و گفت :


سفر امنی در هنگام بازگشت به خونه داشته باشید .


و بعدش هر دو نفرمون رو در آغوش کشید .
هنگامی که مایکل منو در آغوش کشیده بود ، من هم در پاسخ گونه های او رو بوسیدم . من واقعاً نمیتونستم این موضوع رو باور کنم ! او واقعاً ساده و بی ریا و صمیمی با ما برخورد میکرد .
در همین هنگام بود که صدایی به گوشمون خورد که داشت اعلام میکرد : دیر شده ! وقت حرکته !

اینطور بود که فهمیدیم وقتمون دیگه تموم شده و باید از اونجا دور بشیم . ما باید  مایکل رو ترک میکردیم ؛ برای همین خودمون رو از نزدیکی ون کنار کشیدیم . در اون لحظات ما به شدت داشتیم گریه میکردیم ؛ نه فقط به این خاطر که خوشحال بودیم ؛ بلکه به این خاطر که میدونستیم این دیگه آخر داستان برای ماست . ما میدونستیم که فرصت دیگه ای برای ملاقات دوباره با مایکل در اون سفر نخواهیم داشت چرا که مجبور بودیم هرچه سریعتر برای بازگشت به خونه رهسپار فرودگاه بشیم .


4 جولای 1994


ما نیویورک و با کمال تاسف مایکل رو ترک کرده و رهسپار وطنمون ، ایتالیا شدیم .


اکتبر 1994


ما یکبار دیگه به نیویورک بازگشتیم اما متاسفانه شانس ملاقات دوباره ای با مایکل رو به دست نیاوردیم . البته ما تونستیم مایکل رو از راه دور ببینیم و این بار ، او خیلی بهتر از اونی که در ژوئن بود به نظر میرسید . همچنین ما شانس اینکه بتونیم پشت  تلفن با او گفتگو کنیم رو هم به دست آوردیم . ما پشت تلفن از او حالش رو پرسیدیم ، ازش خواستیم که از خودش مراقبت کنه و همچنین ازش بابت پلاک چوبی که به رسم یادبود برای ما ارسال کرده بود قدردانی نمودیم . پلاک ، حاوی طرحی از کودکان و دست نوشته ای از مایکل جکسون بود :


کودکان را دوست داشته و آنها را هر روز از زندگیتان یاری رسانید . آنها به ما احتیاج دارند . با عشق : مایکل جکسون




در انتها دلم میخواد از کلیه کارمندان Hit Factory ، وین ، مارک ، یانیک و آقای فرانکو قدردانی کنم . همچنین از دوست عزیزم دایانا در نیویورک بابت اینکه منو در این ماجراجویی هیجان انگیز همراه خودش کرد با همه وجود متشکرم . و در پایان ، دلم میخواد از مایکل جکسون بابت اینکه باعث شد رویای یک عمر من سرانجام تحقق پیدا کنه قدردانی کنم .خیلی خیلی ممنونم مایکل جکسون . عاشقتم !


* آخی !!! بابا این میتا واقعاً بدشانس ترین مخلوق گیتیه : بینوا این همه راه رو از ایتالیا رفته تا نیویورک اما فقط تونسته مایکل رو از راه دور ببینه و باهاش کمی هم چاق سلامتی کنه و بابت هدیه ای هم که گرفته ازش تشکر کنه . همین ! باورتون میشه ؟ آخه آدم اینقدر بدشانس ؟؟!! چی میشد مثلاً اگه مایکل یه دور با این میتای ما عاشقانه میرقصید ؟؟ چی میشد مثلاً اگه مایکل میومد یه یه هفته ای هر شب با میتا میرفت پارتی ؟؟ چی میشد که مثلاً مایکل تا یک سال هر شب برای میتا آشپزی میکرد و ظرفهاش رو هم خودش میشست ؟؟ چی میشد اگه مایکل یه چند باری لبهای این میتا خانم قصه ما رو هم ماچ میکرد و اینکه مثلاً چی میشد اگه این مایکل جکسون میومد یه چند شبی رو کنار این میتا جون ما میخوابید و شب رو در کنارش سحر میکرد ؟؟؟؟؟!!!! من نمیدونم آخه آدم با این همه از بد شانسی باید سر به کدوم صحرا و بیابونی بذاره آخه خدا جون ؟؟؟ آخه تو چرا اینقدر بد جنسی که این میتا رو اینقدر بد شانس آفریدی ؟؟؟!!! د ، جواب بده دیگه خدای لعنتی !!!! 


...آره  رفقا ! میتا در حالی به همه این افتخارات تنها در عرض کمتر از چند ماه در زندگیش اون هم به این سادگی و راحتی دست پیدا کرد که داغ همیشه سوزان تنها ثانیه ای نفس کشیدن در کنار مایکل جکسون بر دل عاشقانی که کودکی خود را در کنار نام او در این ماتم سرا به پیری رسانیدند تا همیشه و برای ابد باقی خواهد ماند ... تا همیشه و برای ابد ...


آره میتا خانم ... تو کم شانس نبودی عزیز دلم ... تو بدون شک خر شانس ترین مخلوق این عالمی ... !!!!



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance


نظرات 19 + ارسال نظر
ساناز پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:41 ق.ظ

خیلی زیبا بووود....ممنون از شما.... هیییی خداااا

خواهش میکنم ...

nadermj پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:30 ب.ظ http://loversmj.blog.ir

بعضی وقت ها مطالب شما را میخونم گریم میگیره ..واقعا ممنونم .ممنون .

خوشحالم که میخونی دوست من ... ممنونم ...

Saeedeh پنج‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:34 ب.ظ

اوه بوى...چطور ممکنه همه چیز همزمان تا این حد به خدمت یه نفر دربیاد؛از جمله شانس
این ازون داستانهایى بودکه واقعا ته دل آدمو خالى میکنه،تقریبا هفتاد درصد جملاتى که ایشون به همین سادگى تعریف کرده( چه بسا درمواردى هم دیگه بیان اینکه مایکلو دیده دست و پا گیر بوده براى جلوگیرى از بروز حشو از اونها فاکتور گرفته!)حرفایى هستن که براى تک تک کلماتشون چندین پاراگراف باید مقدمه چینى کرد..یعنى به همین سادگى ...عجب
ممنون استاد عزیزم

(چه بسا درمواردى هم دیگه بیان اینکه مایکلو دیده دست و پا گیر بوده براى جلوگیرى از بروز حشو از اونها فاکتور گرفته!)

دقیقاً همین به چند نقطه آدم (!!!!) بدجور فشار وارد میکنه !!! به همین سادگی ...

mj جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:24 ق.ظ

وااااااااااااای خدای من... من حتی نمیتونم خودمو یه لحظه جای اقبال بلند این دختر ایتالیایی بزارم چون میدونم حقیقتا قلبم دچار انفارکتوس میشد ... اونوقت این دختره ناسپاس...خیلی ممنون از وبلاگ زیبا و جدابت خیلی وقته دنبال میکنم و واقعا ممنونم ازت ...

خواهش میکنم دوست من ...

MJ homesick جمعه 25 دی‌ماه سال 1394 ساعت 05:51 ب.ظ

اینجاست که تفاوت زندگی تو سرزمینهای مختلف رو به راختی میشه دید
تو بعضی سرزمین ها رویاها تبدیل به واقعیت و خاطرات بسیار شیرین میشه و در بعضی سرزمین ها رویاها فقط رویا و تا ابد حسرت باقی میمانند

...

ساناز شنبه 26 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:07 ق.ظ

بهارهای پیاپی را در بیابان های تبعید می گذرانیم ....

با عشق خود چه کنیم ؟؟؟

در حالی که چشمانمان پر از خاک و شبنم یخ زده است ؟؟؟ یاد این شعر افتادممم،،من مصداقشو تو این لحظات از عمرم درک میکنم...!و چه حس بدیه دلتنگی وقتی توأم میشه با تنهایی ،،یعنی آخرشه وقتی کسی رو اطرافت نمیبینی ک بخوای از دلتنگیت باهاش آزادانه ح بزنی...دلتنگتم مایکل بی نهایت...اگه چرخه ی روزگار طور دیگری می چرخید شاید ام جی تو ایرانم کنسرت میذاشت!ایرانی ک فکر میکنم نوعی جدید از عاشقانه هارو با وجودش تجربه کرد ،عاشق ترین فن های مایکل که تعریف دیگه ای از عشق بروز دادن و مایکل با همه ی نبودن هاش تو ایران بدل شد به نوستالژی ترین اتفاق های این سرزمین...خوشحالم که حالا از اون بالا همه رو میبینی ،از این بابت خیلی خوشحالم،خوب ببین عزیزم...رست این پیس مایکلو همینطور جبرا!

فرشته شنبه 26 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:00 ق.ظ

سلام.من تازه طرفدار مایکل جکسون شدم .میخواستم بپرسم علت اینکه مایکل چهره ای زنانه داشت بخصوص در 2دهه پایانی عمرش چه بود چرا مثلا زیر ابروشو برمیداشت یا رژ لب میزد، ریمل میزد و... یکبار که بابام دیدش فوری کانال عوض کردو من ناراحت شدم

سلام دوست عزیز ...

چون زندگی شخصی خودش بود و به بنده و شما و پدر محترمتون و هیچ بنی بشر دیگه ای هیچ ارتباطی نداره و نداشت . هر انسانی آزاد و مختاره تا زمانیکه آزارش به مخلوقات دیگه نرسه ، هر جور که قلبش فرمان میده زندگی کنه . این رو از طرف من به پدر محترمتون هم بفرمایید ...

ناهید شنبه 26 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:07 ب.ظ

سلام علی بزرگوار

امشب شب تولدمه و چون دوست داشتم به خودم هدیه ای بدم گفتم چی بهتر از خوندن مطالبی در مورد مایکل؛ این بود که تو وبلاگ چرخی میزدم که به این داستان جدید برخوردم. ممنون که تا برج بعدی صبر نمی‌کنید و متن و داستان جدیدی به اشتراک میذارین.

منتها چون این خانم از موضع غرور صحبت میکنه لازمه چندتا جواب بگیره؛ هرچند که جوابهای نابی براش گذاشتین اما اینم از طرف من:
(4جولای 1994 ....... از ملاقاتتون خوشحالم . اسم من میتاست !) کسی که بعد از این مدت و اینهمه اتفاق خودشو معرفی میکنه بایدم تشخیص و طرز صحبتش بهتر از این نباشه.

(مایکل اون روز با ""لباس غیر رسمی در مقابل ما"" ظاهر شد.) من ازطرف مایکل از شما عذرخواهی میکنم. مایکل قول داده دفعه بعد که خدمت رسید دیگه تکرار نشه؛ پرنسس.

(ما اون روز "همش دوبار تونستیم مایکل رو از بین درب باز استودیو" مشاهده کنیم و هر دو بار مایکل از داخل استودیو به ما لبخند زد.) نه عزیزم، خدایی مایکل خیلی بد شانس بوده که تونسته ""همش"" دوبار شما رو ببینه.
(ما رو برای صرف شام همراه با خودشون دعوت میکرد "اما" ما هیچ کدوم" این دعوت ها رو به جز برای چند روز آخر اقامتون نپذیرفتیم".) نبایدم قبول میکردی خانمی؛ عظمتی مثل شما کجا و مایکل کجا...

(ما قبل از اینکه بتونیم اونها رو ملاقات کنیم ""مجبور شدیم"" که یک ساعت دیگه رو هم منتظر بمونیم.)!!!!!!!!..... اگه متوجه موقعیتت بودی؛ "منتظر بودن برات افتخار بود" و معنی مجبور شدیم رو نداشت.

(البته ما تونستیم مایکل رو از راه دور ببینیم و این بار ، او خیلی بهتر از اونی که در ژوئن بود به نظر میرسید.) آره عزیزم معلومه که حالش بهتر بوده، چون تو رو بغل کرد. منم ازت ممنونم که این لطف رو در حقش کردی ...

علی نازنین ممنونم...

سلام ناهید عزیز ... تولدت مبارک ...

به جا ترین و ناب ترین پاسخهای ممکن رو بهش دادی !! متاسفانه من هم به هیچ وجه از طرز صحبت کردن این انسان مغرور و از خود راضی لذت نبردم . واقعاً گستاخانه و شرم آور بود ...

یه دنیا از از لطف و محبتت ممنونم دوست من . شاد و عاشق باشی ...

mjfollower یکشنبه 27 دی‌ماه سال 1394 ساعت 09:30 ب.ظ http://www.namasha.com/channel6606083498

من خوش شانس تر از این ادم تو عمرم ندیدم و نخواهم دید
جالبه بازم توقع داشت!!!
ای کاش یکی ازین شانس ها نصیب ماهم میشد و ارباب رو میدیدیم
من که طاقت ندارم خیلی سخته خیلی
مایکل دوریت ما رو نابود کرد اخه این انصاف بود مارو تنها بزاریالبته ناخاسته از پیشمون رفت
عشق خیلی خوبه ولی وقتیکه به هیچ وقت به عشقت نرسی از همه چی بدتره

( عشق خیلی خوبه ولی وقتیکه به هیچ وقت به عشقت نرسی از همه چی بدتره )

هیچ موجودی در کل گیتی به اندازه من مفهوم این جمله رو نمیفهمه . هیچ موجودی ...

mjfollower دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:48 ق.ظ http://www.namasha.com/mjfollower1

بله درسته من شمارو درک میکنم این همه سال عاشق بودن خیلی سخته
عشقی که روزبه روز بیشتر میشه و دلتنگی خیلی بیشتر. بقدری زیاد میشه که حتی بعضی وقتا میخوام خودکشی کنم!
ولی نه با خودکشی نمیشه به ارباب رسید...

ولی دست بر قضا من این یک بار رو اصلاً در مورد " ارباب " حرف نمیزدم دوست عزیز ...

mjfollower دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:02 ب.ظ

بله متوجه شدم ولی من دارم درباره دلتنگی حرف میزنم

با این جوابت دیگه کاملاً مطمئن شدم منظورم رو متوجه نشده ای ...

mjfollower دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:15 ب.ظ

داستان هرچی باشه بلاخره مربوط به ارباب بود
میدونم بیشتر بخاطره اون دختر این داستانو گذاشتین

کدوم دختر ؟!

mjfollower دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:48 ب.ظ

همین که داستانشو برامون گذاشتید میتا

نه دوست من ... کلاً و اصلاً متوجه حرف من نشدی :

اومدی از دلتنگی عاشقانه برای معشوقی که دیگه نمیشه دیدش گلایه کردی ، گفتم بیشتر از همه دنیا میفهممش . بعد اینو تعبیر کردی به عشق من نسبت به مایکل جکسون که جواب دادم در این باره صحبت نمیکنم و فکر میکنم اگه کسی یه ذره خلاقیت و ابتکار به خرج بده ، برای خودش بتونه خیلی تحلیل های زیبا و عاشقانه خلق کنه . دیگه این وسط میتا چی کارست و چی میگه ، خدا عالم است !!! احتمال فکر که نکردی دلتنگ و بیقرار دوری میتا هستم ؟؟؟!!!

mjfollower دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:42 ب.ظ

نه بابا من اصلا همچین منظوری نداشتم
مثل اینکه من پیام رو خوب ننوشتم و منظورمو شما متوجه نشدین عذر میخوام

خواهش میکنم ...

MJ homesick پنج‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:00 ق.ظ

چطور میتوان تو را دوست نداشت؟!!!
چطور میتوان در غم و رنج پشت چشم های آرام اما پر دردت غرق شد و با هر رنجی که کشیدی رنج نکشید؟!!!
چطور میتوان صدای فرشته آسای تو را شنید و به حضور فرشته ها بر روی زمین خسته ایمان نیاورد؟!!!
چطور میتوان رفتار شجاعانه و عاشقانه تو را نسبت به درد و رنج انسانها و زمین بی دفاع دید و بی تفاوت از کنار کودکان و انسانهای دردمند و آسیب دیده عبور کرد؟!!!
چطور میتوان فریادهای تو را برای ساختن دنیایی بهتر و انسانی وارسته تر شنید و از حقیری افکار پوچ خود برای کسب هرچه بیشتر پول و مال و شهوت نلرزید؟!!!
چطوز میتوان از رنج دوریت بر سر سرنوشت و دست روزگار فریاد نزد که چه زود تکه ای جدا شده از بهشت را به جایگاه اصلی اش برگرداندی؟!!!

چطور میتوان تو را دوست نداشت؟!!!
نه نمیتوان تو را شناخت و در اندیشه و عشق بی همتایت اسیر نشد.....
نمیتوان تو را دوست نداشت.....

...

armita پنج‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:10 ب.ظ

تصور تحقق یک چنین رویایی هم میتونه تا ابد زیبا و مسرور کننده باشه,چه برسه به این که به این رویا دست پیدا کنیم,واقعا این خانم اقبال بلندی داشته

...

MJ homesick پنج‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 04:14 ب.ظ

سلام دوست من
شما درباره این فیلم مسخره ای که یه سفیدپوست انگلیسی قراره نقش مایکل جکسون رو بازی کنه اطلاعی دارین؟

سلام دوست عزیز ...

تنها در حد اخبار منعکس شده در فن کلابهای مایکل جکسون :

http://www.mjworld.net/news/2016/01/26/joseph-fiennes-to-play-michael-jackson/

http://mjstar.co.uk/index.php/2016/01/fans-outrage-as-white-actor-cast-to-play-michael/

بهرام سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 04:02 ق.ظ

به به... سلام آقا علی گل ایشالله که خوب باشی.آخیشش... دلم برای شما و وبلاگ گلت! تنگ شده بود.خیلی جالب بود مطلبت و خیلی با جوابی که به نظر فرشته خانم داده بودین حال کردم.واقعا واقعا واقعا درست و منطقی بود و دقیقا نظر من بود.راستی نمیدونم چقد اهل فیلم دیدن هستین منکه شدید معمولا خارجی ولی گه گاهی گذرم به فیلم های ایرانی ام میوفته.جدیدا ها فیلم نهنگ عنبرو دیدم گرچه خیلی محتوا نداشت ولیکن یه سکانسی داشت عطاران توش بلند میشه آهنگو عوض میکنه و آهنگ بیلی جین مایکلو میذاره(البته توی فیلم به صلاح دید مراجع مربوطه صدای جادوییه مایکل پخش نمیشه و فقط آهنگش پخش میشه) و میره جلوی آینه و سعی میکنه اداشو دربیاره(خیلی ام ضایع این کارو میکنه)بعد یه جایی دیگه ام تو خیابون سعی میکنه ادای مون واکشو دربیاره (بازم ضایع) من این صحنه ها رو که دیدم دیگه نفهمیدم چی شد و رفتم تو فکر بچگی های خودم که از این سعی ها میکردم و همیشه ام ناموفق بود البته همینجا اضافه کنم خدایی به ضایعی این نبود!
خلاصه این برام جالب بود.تونستید ببینید.راستی خوشحالم برای این مستنده و منتظر!
و خیلی خوش حال که به وبلاگت سر زدم چون کلی انرژی داره و عالیه مثل همیشه.
خیلی دوستتون میداریم.امیدوارم خوب تر.شادتر.سرحال تر.مایکلی تر از همیشه باشین

ممنونم از نظرت دوست عزیز ...

بله ، این صحنه ها که تعریف کردی رو تماشا کردم . مرسی از انرژی مثبتت ...

لیلا پنج‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 08:49 ب.ظ

چقدر با وجدان و باشعور بود اون تک ستاره آسمان هنر

چقدر جمله هاش ناب و دلنشینه

تمام روز وقتی هر حکایت و می خونم
به رفتارش و جملات زیباش فکر می کنم


حالا مدتیه با یه حس خوبتر و برتری غیر از گذشته به صدای ناب و دلنشینش گوش می دم

اشک که می ریزم

یاد اشکهای زلال خودش می افتم

دوست دارم گفتن هاش همش داره حتی بعد از رفتن زود هنگامش به خودش بر می گرده


همین که ما هنوزم این طور شیدایی می کنیم
با خاطرات نابش


خدایا ممنونتم

مایکل به یادتم

علی آقا ممنونم به خاطر این هدیه نابی که به همه ما بدون چشمداشت و از سر عشق به اون یگانه عرصه هنر اعطا کردی.

نمیدونم در برابر خوبی ها و قدرشناسی های شما بانوی عاشق چی بگم ... من تنها سعی کردم به شغل و وظیفه خودم در برابر اویی که با افتخار عمری " ارباب " خطابش میکنم عمل کرده باشم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد