...
4 سالم بود و به شدت از بیماریم رنج میبردم . اونطور که به یادم میاد از لحظه ای که چشم باز کرده بودم تو بیمارستان زندگی میکردم . مادرم از وقتی فهمیده بود بیمارم رهام کرده بود و پدرم خیلی خیلی به ندرت به بیمارستان سر میزد . اونها اصلاً به من اهمیتی نمیدادند و منو دوست نداشتند . بیماریم نوع خاص و نادری از سرطان مادرزادی کبد بود که رنگ پوستم رو عوض کرده و باعث شده بود همیشه تحت رژیمهای غذایی شدید و درمانهای طبی وحشتناک باشم . همیشه درد داشتم و کلافه بودم . زندگیم از بدو تولد شبیه هیچکدوم از بچه های عادی دنیا نبود .
پس از سالها مداوای بی نتیجه در نهایت دکترها برام پیوند کبد رو به عنوان راه نهایی و قطعی درمان تعیین کرده بودند . اونها اعلام کرده بودند که اگه ظرف 1 سال تحت عمل پیوند قرار نگیرم از دنیا میرم . مشکل این بود که نه بیمارستانهای مجارستان امکانات و تجهیزات لازم برای این عمل رو در اختیار داشتند و نه اینکه من کسی رو داشتم که بتونه خرج و مخارج این عمل رو جور کنه . اونطور که بعدها فهمیدم فقط هزینه عمل جراحی چیزی نزدیک به 120 هزار دلار در میومد که یقیناً تامینش از طرف کودک بی سرپرستی مثل من محال به نظر میومد . به نظر میرسید مرگ زود هنگام ، نقطه پایانی بر تمام دردها و رنجهای عمر کوتاه من باشه ... ( )
آگوست سال 1994 میلادی از راه رسیده بود . یه روز عادی دیگه از روزهای دردناک عمرم . روزی که باید باز هم برای فرا رسیدن مرگ ثانیه شماری میکردم . اما خداوند اینطور مقدر کرده بود که اون روز چندان هم مثل روزهای دیگه عمرم نباشه ...
در حالیکه گوشه تختم بی حال افتاده بودم در باز شد و یه خانوم جوان زیبا ، چند مرد غریبه ، عده ای دکتر و پرستار به همراه یک انسان کلاه دار (!!!) وارد بخش شدند ! راستش من توی ذهن کودکانم اونو بیگانه یا آدم فضایی میدونستم چون تو کل عمرم موجودی شبیه به اون هرگز و ابداً ندیده بودم : لباس قرمز ، کلاه و عینک مشکی ، صورتی مثل برف و لبانی سرخ رنگ با خنده ای مسحور کننده و آرام بخش ... ( )
نمیدونستم کیه ؛ اسمش چیه و اونجا چی کار میکنه . درست یادم نیست ولی فکر میکنم بهم گفتند خواننده هستش و اومده به مجارستان فیلم ضبط کنه . اومده به بیمارستان Bethesda تا از بچه های بیمار عیادت کنه .
مرد کلاه دار به همه هم اتاقی هام سرک کشید و باهاشون خندید و بغلشون کرد و باهاشون وقت گذروند تا اینکه نوبت من رسید . نمیتونستم یه لحظه نگاهم رو ازش دور کنم . حس میکردم جاذبه سنگینی داره نگاهم رو روش قفل میکنه . نگاهی بهم انداخت و بلافاصله با نگرانی سراغ یکی از پرستارها رفت و علت بیماریم رو ازش پرسید . پرستار بهش گفت : بدون پیوند کبد تا 1 سال دیگه هم زنده نخواهد موند . این حرف رو که شنید دیگه تکون نخورد . عین یک مجسمه . از پشت اون عینک سیاه خیره به من نگاه میکرد و هیچی نمیگفت . ناگهان با سرعت اومد به طرفم و من رو از تو تخت در آورد و تو آغوش کشید و درحالیکه غم عجیبی تو صدای زیبای اسرار آمیزش موج میزد آهسته و زیر لب گفت : اجازه نمیدم ! هرچی میخواد بشه ؛ قیمتش هر چی میخواد باشه ! محاله بذارم این اتفاق بیفته . من نجاتش میدم . من باید نجاتش بدم !
صدای مهربونش تو همون عالم بچگی تو ذهنم جاودانه شد : محاله اجازه بدم ...
و او اون روز رفت و من چند ماه تموم چشم انتظار دیدن دوبارش به درهای سفید اتاق بیمارستان خیره موندم ولی او نیومد .
ماه مارس سال 1995 بود که کارکنان بیمارستان ترتیب سفر من رو به بیمارستانی در کشور بلژیک دادند و خیلی زود اونجا عمل کردم و کم کم حس کردم که حالم خوب و خوب تر شد . شاید مدتها و سالها گذشت تا فهمیدم مرد کلاه دار ِآگوست 1994 حقیقتاً چه کسی بوده !!! همون کسی که مخارج سفر من و عمل جراحیم رو تامین کرده و من رو نجات داده . من از برکت نام بزرگ مایکل جکسون عمر دوباره و فرصت مجدد زیستن پیدا کرده بودم .
هنوزم که هنوزه وقتی اون تیکه از فیلم Private Home Movies 2003 رو نگاه میکنم عین یه دختر بچه گریم میگیره .
* گزارشگر میگه ، Bela در همون حال پخش فیلم رو روی کامپیوترش آغاز میکنه :
مایکل جکسون : من این پسر کوچولو رو تو بیمارستانی در بوداپست مجارستان دیدم . اسمش فارکاس بود . درسته رنگ صورتش سبز شده بود اما اون نور و درخشش توی چشمهاش هنوز به خوبی دیده میشد . فوری رفتم پیش پرستارش و ازش پرسیدم : این کوچولو چه مشکلی داره ؟ بهم گفت : باید کبدش پیوند بشه . برای همین ازش پرسیدم : این یعنی اینکه از دنیا میره ؟! بهم جواب داد : بله ، متاسفانه از دنیا میره مگه اینکه کبدش رو پیوند کنه . بهش گفتم : هرگز اجازه نمیدم بمیره . این ؛ این فرشته دوست داشتنی شیرین . اصلاً اهمیت نمیدم چی پیش بیاد . من هرطور شده براش یه کبد پیدا میکنم . از همون موقع افرادم رو در موسسه Heal The World در کل کره زمین بسیج کردم تا این کار رو انجام بدند . ما برای این کار به همه جا سفر کردیم و این کار مدت زمان زیادی به طول کشید ولی من با خودم میگفتم : نه ، من تسلیم نمیشم . نمیذارم اون بچه از دنیا بره . نمیدونید اون روزی که بهم زنگ زدند و گفتند بالاخره یه کبد پیدا کردیم من چقدر خوشحال شدم ! و او نجات پیدا کرد . افتخار میکنم که موفق شدم نجاتش بدم . خدا به تو برکت بده . دوستت دارم فارکاس .
ترجمه بخشی از Private Home Movies 2003 با صدای مایکل جکسون کبیر .
Bela با دیدن این صحنه زیر لب زمزمه میکنه و میگه :
ممنونم . ممنونم که بهم زندگی دوباره دادی . تو رفتی تا من زنده بمونم . خدا به تو برکت بده مایکل جکسون . من بیشتر دوستت دارم فرشته نجات . امیدوارم روح مهربونت ازم راضی باشه و بهم لبخند بزنه . دلم برات ...
صدای
گریه ، آخرین جمله مرد جوان رو نیمه تموم باقی میذاره . Bela در حالیکه
سعی میکنه چشمان خیسش رو از دید من مخفی کنه صورتش رو برمیگردونه و سپس
دوان دوان از اتاق خارج میشه ...
تا بعد ...
Stay Tuned
! Let's Dance
سلام علی بزرگوار
وای خدا !
مایکل عزیزم چقدر دوست داشتم زمان ........ کنارم باشی و .........
عجب داستانی رو گذاشتی دوست من! علی نازنین، انسانهای بزرگوار از بزرگی انسانها یاد می کنند. دستت رو به گرمی میگیرم دوست عزیز.
سپاس از لطف و توجه ارزشمندت دوست من ...
این داستان فوووووووووووووووووق العااااااادهبود موقه خوندنش فقططططططططططططططط گریه میکردم
مایکل جکسون فرششششته بود ... ی فرشته ی تکرار نشدنی ک ب خاطره ی تعدادی حیییییوون صفت از دستش دادیم ...
این دلسوزی برای بچه ای که پدر و مادرش اون رو ترک کرده بودند ؛
مایکل عزیز
مثل یک پدر مهربان بودی برای تک تک بچه ها ؛
دنیا تمام این فداکاری ها رو خیلی وقته فراموش کرده .
متاسفانه همینطوره مرجان عزیز ... متاسفانه ...