مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون پادشاه جاودان
مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون ارباب افسانه ها

مایکل جکسون پادشاه جاودان

میان پرده ( عکس یادگاری افسر Booze ... )

آگوست سال 1984 میلادی بود و یادم میاد اون روز بیکار در ایستگاه پلیس Pontiac Michigan نشسته بودم و با یه سری از همکارهای علاف ورق بازی میکردم که یه دفعه صدای فریاد یکی از افسرها ما رو از جای خودمون پروند :


دِ پاشید گنده بکا !!! مایکل جکسون اومده توی گاراژ !!!



اون روز مایکل جکسون برای ساخت یک فیلم خانگی کوتاه به همراه 30 افسر پلیس به قرارگاه ما اومده بود . من با شنیدن این خبر شوکه کننده و غیر منتظره ، بلافاصله دوربین پولارویدم رو برداشته و دوان دوان به طبقه پایین و پارکینگ ایستگاه رفتم . آره خودش بود ! مایکل جکسون که با دیدن اون شلوغی و هیاهوی به وجود اومده توسط نیروهای پلیس در اطرافش درست شبیه به یک موش کوچولو که توی تله گیر کرده باشه شده بود از ترس به خودش میلرزید و عقب اتوموبیل ون یه گوشه کز کرده بود . با دیدن این منظره عجیب با خودم فکر کردم و گفتم : بیخیال بابا ! آخه این چطوری میتونه همون بابایی باشه که روی صحنه اون شلنگ تخته ها رو خلق میکنه ؟؟!! این که هر آن ممکنه اشکش با دیدن این اوضاع جاری بشه !!!



با وجود اینکه مایکل خیلی نحیف و بیمار و شکننده به نظر میومد اما دستهاش بدجور بزرگ بودند ؛ من خودم یه مرد گنده با دستهای بزرگم اما وقتی مایکل از اتوموبیل پیاده شد و باهام دست داد کل دست من در میان دستهای بزرگ او محو گردید !!

خلاصه بعد از اینکه کمی با هم گپ زدیم و مایکل یه کم اون یخ اولیش آب شد ، به نظر از من خوشش اومد و یه جورایی باهام رفیق شد ! یادم میاد یکی از بادیگاردهای مایکل بهم گفته بود که او ترس عجیبی داره که نکنه توی جمع مورد سوء قصد قرار بگیره و کشته بشه . به گواهی اون بادیگارد ، این ترس بعد از اینکه مایکل یکبار در میانه بلوا و آشوب به پا شده توسط طرفدارانش محبوس شده و تنها بعد از مداخله نیروهای امنیتی و پلیس موفق به خلاصی از اون مهلکه گردیده بود در وجودش تشدید گردید .

قبل از اینکه فیلمبرداری شروع بشه از مایکل اجازه گرفتم و بهش گفتم اجازه میده من و یه تعداد دیگه ای از همکارهام باهاش عکس یادگاری بگیریم ؟ 

و برام خیلی جالب بود ....

هرچی ما بیشتر باهاش عکس میگرفتیم ، مایکل بیشتر باهامون خودمونی میشد ؛ یه جورایی حس میکردم انگار من و مایکل رفقای قدیمی هستیم .

در زمان خداحافظی ، مایکل با اون انگشت بلند و کشیده در میان جمعیت به من اشاره ای کرد و گفت :


از طرف من از همه بچه ها تشکر کن . خیلی بهم خوش گذشت ...



Allan Booze سی و هفت ساله در کنار بزرگترین مدال افتخار تمام دوران خدمتش ...


تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance

نظرات 8 + ارسال نظر
ساناز جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 12:11 ب.ظ

موش کوچولو که تو تله گیر کرده :-D <3
ممنون که این خاطره ها رو میذارین،
دست های بزرگ مایک به خیلی ها گرما بخشید

Kati جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 01:17 ب.ظ

(بیخیال بابا ! آخه این چطوری میتونه همون بابایی باشه که روی صحنه اون شلنگ تخته ها رو خلق میکنه ؟)
دقیقا به هرکس برای اولین بار یه ویدیو غیر از کنسرت و اینا نشون میدم که مایکل توش به طور عادی صحبت میکنه طرفم خیلی متعجب میشه!!همیشه میگن ما اصن نمیدونستیم مایکل انقد ملایم و مهربون صحبت میکنه!کلا با اون چیزی که تو اجراهاشه متفاوته!!
(یادم میاد یکی از بادیگاردهای مایکل بهم گفته بود که او ترس عجیبی داره که نکنه توی جمع مورد سوء قصد قرار بگیره و کشته بشه)
والا حقم داشته بترسه!!دیروز داشتم فیلم فارست گامپ رو میدیدم !!هر شخص مشهوری که تو فیلم معرفی میکرد اخرش اضافه میکرد «خیلی ادم خوبی بود ولی چند سال بعدش یکی بدون هیچ دلیل خاصی بهش شلیک کرد»از کندی گرفته تا جان لنون!!!

(دقیقا به هرکس برای اولین بار یه ویدیو غیر از کنسرت و اینا نشون میدم که مایکل توش به طور عادی صحبت میکنه طرفم خیلی متعجب میشه!!)

البته مشکل بزرگتر اینجا بود که طرف چندان عادی (!!!!) هم صحبت نمیکرد ... همون مهربونی و نرم و نازکی بعضاً ساختگی بیش از حد گهگاهی یه جورای دیگه تابلوش میکرد !!!

Sa جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 04:54 ب.ظ

"...بیخیال بابا ! آخه این چطوری میتونه همون بابایی باشه که روی صحنه اون شلنگ تخته ها رو خلق میکنه ؟؟!! این که هر آن ممکنه اشکش با دیدن این اوضاع جاری بشه !!!..."
:))))))))
خدایا چقدر سر این جمله خندیدم :))))))

.....بسیار عالی بود و بی اندازه ممنون

ناهید شنبه 28 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 11:06 ق.ظ



آقای محترم حتماً اطلاع داری که بخاطر عظمت این موش کوچولو که "دستت تو دستاش گم شده بود" ؛ هرجای دنیا که پامیذاشت همکارای محترمت موظف بودن "هجوم علاقه مندانش" رو کنترل کنن... پس اونقدرها هم موش نیست؛ نه ؟؟؟

راستی چه به داشتن عکس با این "بابا که از ترس به خودش میلرزید" افتخارکردی !!!

ممنون علی نازنین

چه توقعی از این مرد که در بهترین حالت یک افسر پلیس گاگول و کم سواد بوده دارید دوست عزیز ؟! اینکه ادبیاتی متفاوت از این داشته باشه و مثل یک امجی فن صورتی (!!!) شروع به تعریف و تمجیدهای آبکی از مایکل جکسون کنه ؟ باز خدا خیرش بده که هرچی که بوده ، اونقدر در عمل به مایکل جکسون ارادت داشته که تونسته خالق چنین خاطره ای در دل تاریخ بشه . به نظر من سگ چنین افرادی به موجودات مفتخور و پر ادعایی که خودشون رو عاشق مایکل جکسون میدونند و در کل طول عمر بی مصرفشون یک پاپاسی کار مثبت و عملی برای مایکل جکسون انجام نمیدن شرف داره ...

فاطمه یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 11:01 ب.ظ

ای جان !! این خاطره عالی بوددددد

Kati جمعه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 08:01 ب.ظ

سلام!من تقریبا نود درصد مطالب وبلاگتون رو خوندم و واقعا مفید و جذاب بودن!اماتا الان خاطره ای از حضور مایکل تو بحرین پیدا نکردم!همیچین مطلبی تو وبلاگتون هست؟!هر چی گشتم پیدا نکردم

سلام دوست عزیز ...
تا حالا که چنین خاطره ای نبوده . یک مورد در مورد عمان بوده و یک خاطره دیگه هم در مورد عمان به زودی در وبلاگ قرار میگیره . فکر میکنم در آرشیوها مطالبی در مورد بحرین به انگلیسی داشته باشم که سعی میکنم طی سالهای آینده اون رو هم با مخاطبین به اشتراک بذارم ...

حالا بحرین از چه نظر براتون جذابیت داره ؟؟!!

Kati شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 10:23 ق.ظ

خیلی ممنون لطف میکنید
کلا چون از اون بخش زندگیه مایکل اطلاع چندانی ندارم خواستم ببینم اون دوره چیکارا میکرده!چون خاطرات عمان رو خوندم خیلی جالب بودن اصن خودمم مشتاق شدم برم عمانو ببینم!!

( خواستم ببینم اون دوره چیکارا میکرده! )

اتفاقاً یکی از دلایل اصلی که مایکل جکسون رفت اونجا همین بود که دلش نمیخواست دیگران بفهمند اون دوره چیکارا میکرده !!!!!!

( اصن خودمم مشتاق شدم برم عمانو ببینم!!)

من که این کارو کردم و مثل سگ از کرده خودم پشیمون شدم ... غروب و ساحل و دلتنگی عمان سیاه و گریان ...

Kati شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 08:23 ب.ظ

گذشته از غروب عمان ،خیلی هم گرم هستش اونجا!!شخصیت مردماش چه طوره؟!چون فکر میکنم مایکل بیشتر از مردم اونجا خوشش اومده بود شایدم از آرامشش!

اونقدری فرصت نداشتم که با مردمانش تعامل داشته باشم . برای ماموریت فنی اونجا رفته بودم و زود هم بر گشتم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد