سلام دوستان عزیز . وقت بخیر ...
باز هم یه خاطره دیگه از یه عاشق دیگه ! باز هم درسی آموزنده و فراموش نشدنی !
حکایت امروز از خانمی 34 ساله ، اهل کشور ایرلنده به نام Christine Dowling .
لطفاً توجه بفرمایید :
کریستین داستانش رو اینطور تعریف میکنه و میگه :
هرگز و تا روزی که زنده هستم روز 19 جولای 1997 را از یاد نخواهم برد . من اون روز قهرمانم مایکل جکسون رو در کنسرت ملاقات کردم ! این دومین کنسرتی از مایکل جکسون بود که من توش شرکت کرده بودم و بی نهایت هیجان زده و خوشحال بودم که مایکل جکسون به دوبلین و ایرلند باز گشته است .
در طول کنسرتهای مایکل جکسون ، این وظیفه محافظین شخصی او بود که طرفدارهایی رو برای شرکت در آهنگهایی خاص انتخاب کرده و به روی صحنه بیارند . من مبتلا به سندرم Morquio هستم و نیروهای امنیتی سالن هم به دنبال شخصی با جثه ای کوچک میگشتند . در همین حال ، خواهرم من رو به محافظ ها نشون داد و گفت : شرط میبندم کسی رو کوچک تر از این پیدا نخواهید کرد ! تو اون لحظه برای اولین بار در عمرم به خاطر کوچک بودنم از خدا شکرگزاری کردم . من تا ابد قدردان خواهرم خواهم بود . درست وقتی که بادیگارد مایکل جکسون من رو از داخل جمعیت بیرون کشید تا به روی صحنه ببره ، شروع به لرزیدن به خودم نمودم ؛ نه به خاطر اینکه قرار بود در جلوی 35000 طرفداری که داشتند با همه وجود فریاد میکشیدند حضور پیدا کنم ؛ نه ! بلکه به خاطر اینکه قرار بود با قهرمان همه عمرم رو در رو ملاقات کنم .
زمانیکه در پشت صحنه منتظر شروع آهنگی بودم که قرار بود من در هنگام اجراش به روی صحنه برده بشم ، توی یک لحظه مایکل جکسون از همون نزدیکی های من عبور کرد و من با دیدن این صحنه با همه وجود چنان فریادی کشیدم که فکر میکردم صدای منو مایکل باید حتماً شنیده باشه ! خدا رو شکر که به خاطر شدت سر و صدای جمعیت و نویز بالا ، این اتفاق نیفتاد و مایکل صدای منو نشنید !!! سرانجام نوبت به اجرای آهنگ Heal The World رسید و من با صندلی چرخ دارم در حالیکه مایکل جکسون دستهای منو توی دستهاش گرفته بود به روی صحنه انتقال داده شدم . از اونجاییکه من قدرت احساس و تشخیص دست راستم رو سالها قبل از دست داده بودم ، معمولاً دست راستم هیچ حسی نداشت و هیچ چیزی رو لمس نمیکردم اما من اون شب به طرز عجیبی دستهای مایکل جکسون رو توی دستم لمس میکردم . او صورتش رو به سمت من برگردوند و به آهستگی و با لبخند به من گفت که دوستم داره و من خوب میدونستم که او حقیقتاً همین حس رو داره .
نزدیک بودن تا به این اندازه به مایکل جکسون حقیقتاً شگفت انگیز بود . تنها راهی که برای توصیف این احساس به ذهنم میرسه اینه که بگم شبیه به یک حس روحانی و معنوی عمیق بود . من عشق عمیق و قدرتمندی رو بر روی اون صحنه احساس میکردم ؛ احساس عشق و شادی . وقتی که از صحنه خارج شدم ، صورتم غرق اشک شد . یادم میاد کودکان خردسال دوستانم که اونها هم در کنسرت حاضر بودند دائماً ازم سوال میکردند که حالم خوبه یا نه و در همون حال مادرم به اونها میگفت که او ( کریستین ) حالش خوبه و فقط به این علت داره گریه میکنه چون که خیلی خوشحاله .
خاطره اون شب زیبا تا ابد با من باقی خواهد موند و هر وقت که در زندگیم غمگین و یا غصه دار باشم بهم کمک خواهد کرد که از اون حس بد خارج بشم .
چند ساعت بعد از کنسرت ، احساس سوزش و سوزن سوزن شدن عجیبی رو در سراسر بازوی راستم به خوبی احساس میکردم . باورتون میشه اگه بگم فردا اون روز من کاملاً قدرت احساس رو در بازوی راستم به دست آورده بودم ؟! من حقیقتاً باور دارم که این بهبود ، تنها از طریق گرفتن دست مایکل جکسون در بازوی سمت راست من حاصل گردیده بود . مادرم بهم میگفت : به خاطر وجود 35000 طرفداری که اونطور با عشق آهنگ مثبت و قدرتمندی همانند Heal The World رو یکصدا با مایکل جکسون همخوانی میکردند ، چنین معجزه ای برای تو اتفاق افتاد .
بعدها با خودم فکر کردم ، من وظیفه دارم این داستان رو با طرفداران مایکل جکسون قسمت کنم چرا که باور دارم تنها عاشقان واقعی مایکل جکسون درک خواهند کرد که اون شب حقیقتاً چه اتفاقی افتاد . درسته که من با صندلی چرخ دار زندگی میکنم اما اون شب حقیقتاً احساس میکردم که دارم در آسمونها قدم میزنم . من اون موقع 18 سالم بود و حالا ، 16 سال بعد از اون روز میتونم صادقانه بگم که روز ملاقات مایکل جکسون ، بهترین روز عمر من بود و من بی نهایت سپاسگزار و شکرگزار هستم که رویای زندگی من با دیدار او به حقیقت پیوست .
روزی که مایکل جکسون از دنیا رفت من حس کردم که یکی از اعضای خانوادم رو از دست دادم . او بخش بزرگی از همه زندگی من بود . حتی از سالها قبل از اینکه بتونم از نزدیک ملاقاتش کنم ، مایکل جکسون بزرگترین عامل تاثیرگذار در زندگی من بود که بهم کمک میکرد تابتونم از بین دنیایی از حوادث و ماجراهای بد در دوران کودکیم به سلامتی عبور کنم . با مرگ او من در زندگیم دچار چنان احساس خلاء و سردرگمی وحشتناکی شدم که حس کردم هر طور که شده باید براش کاری رو انجام بدم . به همین علت تصمیم گرفتم به یاد مایکل جکسون ، درختی بکارم . البته از اونجاییکه احساس میکردم این کار به اندازه کافی برای ادای دین به مایکل جکسون کافی نیست اینه که در تاریخ 8 آگوست 2009 ، در یکی از بیمارستانهای کودکان که خودم در دوران کودکی به خاطر بیماریم زیاد اونجا رفت و آمد میکردم ، یک مراسم یادبود برگزار کردم . من همین حرکت رو یکبار دیگه در مراسم نخستین سالگرد درگذشت مایکل جکسون به اجرا در آوردم و قصد دارم تا زمانیکه توانم بهم اجازه بده هر سال این کار رو به خاطر مایکل جکسون ادامه بدم . این وظیفه منه و تنها راهیه که احساس میکنم میتونم از طریقش به مایکل جکسون به خاطر هر کاری که در حق من و میلیونها کودک دیگه در سراسر زمین انجام داد بگم : متشکرم !
درخت مایکل جکسون حالا با افتخار در پارکی واقع در دوبلین در کنار محوطه بازی کودکان ایستاده و زندگی میکنه . امیدوارم وقتی که مایکل از اون بالا بهش نگاه میکنه دوستش داشته باشه ...
آقای جادو ! معجزه گر بی همتا !
به نیابت از تمام دنیا :
متشکرم !!!
تا بعد ...
Stay Tuned
! Let's Dance
سلام علی بزرگوار
این داستان اشک من رو جاری کرد. من یقین دارم انرژی دستهای مایکل عزیز که وجودش پراز عشق بود؛ شفابخش دست این خانم بوده.
عاشقانه دوستت دارم مایکل دوستداشتنی من.
علی نازنین روزگارت هرروز سرشار از برکت وجود مایکل باشه که با به اشتراک گذاشتن خاطرات ایشون طرفدارانش رو شاد می کنی...
سلام دوست من ...
همونطور که اشاره کردم ، این کار رو تا ابد بخش بزرگی از شرح وظایف مصوبم در این عالم میدونم و با عشق و دلدادگی این کار رو انجام میدم و یقیناً احتیاج به قدردانی و سپاس کسی هم در این عالم ندارم اما با همه اینها با همه وجود از شما قدردانی میکنم ...