با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Franziska Neurieder ... )

تقدیم به همه عاشقان خاص و قدیمی  یگانه ارباب افسانه ها که با تک تک نفسها و ثانیه های عمر او در روزها و شبهای حضور سبزش در این جهان خاطره سازی ها و عشقبازی ها نمودند . تقدیم با عشق به کهنه سواران ارتش عشق مایکل جکسون که بهتر از همه دنیا نقطه به نقطه این واژه ها را با عمق وجود لمس میکنند :


در طول روزها ، هفته ها و ماههای بعد از درگذشت مایکل جکسون ، من مکرراً از خودم سوال میکردم چرا این فقدان تا این اندازه دردناک و غم انگیز است ؟ چرا مرگ مردی که در طول زندگیم حتی یک کلمه هم به صورت فردی با او صحبت نکرده بودم باید اونقدر منو درگیر خودش میکرد که همه نظم زندگیم رو برهم میزد و در هم میریخت ؟ چرا من نمیتونستم برای شبهای متوالی حتی ثانیه ای پلک روی هم بذارم ؟ چرا من برای ماهها و ماهها در حال تکذیب مرگ مایکل جکسون در روح و ذهن و روانم بودم ؟ چرا تا مدتها هنوز هم هرگاه کسی نام او را به زبان آورده یا هرگاه چیزی او را به یاد من می آورد ، حتی زمانی که قرص کامل ماه را دیده و به یاد Moonwalker می افتم گریه ام میگرفت ؟ چرا ؟ ...

بله ... من عاشق موسیقی او هستم و این برای من بسیار با معنی و با ارزش است . روش او در بیان عمیق ترین احساسات روحش ، خواه به روش موسیقایی با بهره گیری از متن اشعار و ترانه ها ، خواه از طریق حرکات بی نظیر رقص ، همیشه و همیشه عمق قلب مرا لمس مینمود و به من کمک میکرد تا همواره احساس ِ امنیت و آرامش ِ " بودن درخانه " را تجربه نمایم . برای من ، مایکل جکسون همواره در چنین جایگاهی بود . برام اهمیتی نداشت که کجا بودم و چه اندازه از خانواده و دوستانم فاصله داشتم ؛ او همیشه آنجا برای من حاضر بود . برام اهمیتی نداشت که تا چه اندازه احساس تنهایی و فراموش شده بودن رو تجربه میکردم ؛ مایکل همیشه برای من آنجا بود . موسیقی و صدای او برای من همواره یک پناهگاه امن به حساب می آمد .تنها ، صرف همین موضوع که میدانستم او آنجا ، همان بیرون برای من حضور دارد ، به من اجازه میداد تا به او احساس نزدیکی نموده و به من امید و قدرتی میبخشید تا در دنیایی زندگی کنم که به یقین همواره شبیه به " نورلند " نبود . مایکل جکسون همواره با انسانیت و ملایمت خارق العاده اش ، مثال و الگوی مناسبی برای زندگی من بود . همچنین ، دیدن آسیب پذیری ها و نقاط ضعف او به من اجازه میداد تا ضعف ها و معایب خودم را بهتر پذیرا باشم .

در طول این سالها ، من افراد بسیار زیادی را در زندگیم ملاقات کردم که احساساتشون نسبت به مایکل جکسون خیلی شبیه به احساسات من نسبت به او بود و این همواره مایه مباهات و غرور من بود که بتونم احساسات و تجربیات مایکلیم رو با این افراد در زندگی قسمت کنم ؛ و گاهی حتی خیلی بیشتر از این حرفها : من میتونستم پیام عشق و دوستی او را با این افراد بیشتر از آن چیزی که می توانستم با سایرین قسمت کنم به اشتراک بگذارم ؛ سایرینی که " او " را آنگونه که من احساس میکردم ، درک نمیکردند . من احساس میکردم که حقیقتاً دیگه در این دنیا تنها نیستم .




و در این میان ، موقعیتهای نادری هم در این دنیا بود که من افتخار دیدار او را از نزدیک یافتم ؛ میخواست این دیدار در یکی از کنسرتهای او به وقوع پیوسته باشه یا تو یکی دیگه از حضورهای عمومی و خصوصی او در نقطه ای  از جهان .  این موقعیتها، علی رغم همه جنجال و آشوب و بلوایی که هر بار در جهان ایجاد میکرد ، برای من یک تجربه جادویی بود . حس نزدیکی به مردی که چنین اثر طولانی و دراز مدتی بر روی زندگی من داشت ، به من حس تجربه یک تعطیلات و دوری لذت بخش و اجباری از حقایق زندگی را می داد ؛ اینکه مثلاً برای ساعات یا روزهایی ، مایکل جکسون مهمترین موضوع در زندگی من میشد و همه توجه و حواس منو معطوف به خودش میکرد . و بله ؛ گاهی اوقات دیدن مایکل از داخل پنجره یکی از هتلها یا دیدن او بر روی یک صحنه یا حتی ملاقاتش داخل یک ماشین باعث میشد که احساس قدرت بیشتری داشته باشم و اینکه تنها حضور او ، تمام بودن و هویت مرا تایید میکرد . من در کنار او از " خود واقعیم بودن " احساس شادی و لذت میکردم .



و حالا بودن و زیستن در دنیایی که بدون اوست چه حسی رو میتونه داشته باشه؟ شاید به نظر میرسه که همه رنگهای این دنیا در غیاب مایکل جکسون ازش گرفته شده و اینکه تنها نیرویی که مرا در برابر دنیای ظالم بیرون محافظت مینمود از من ربوده گردیده است . اما به راستی من حقیقتاً چه چیزی را از دست داده ام ؟ من یک آموزگار بزرگ را از دست داده ام ؛ کسی که به من اجازه داد تا دنیا را به عنوان جایگاهی نیکو که ارزش زیستن در آن داشت بنگرم ؛ شخصی که به من نشان داد حقیقتاً چه چیزهایی تنها با ذره ای اعتماد و ایمان در این جهان شدنیست . من دوستی را از دست دادم که به من آموخت که تنها یک "بودن ساده " تا چه اندازه می تواند شادی و شعف را برای انسان در این جهان به ارمغان بیاورد ؛ شخصی که به من یاد داد که تا چه اندازه اهمیت دارد که هرگز از تداوم رویاها در این جهان دست نکشیده و تسلیم نشوم . من راهنمایی را از دست دادم که برای سالیان سال در خوشی ها و ناخوشی ها در کنارم بود . من احساسم همانند درختیست که یک شاخه بسیار مهم را از دست داده و هم اکنون تعادلش را به طور کامل از دست داده و از یک بخش حیاتی و کلیدی محروم گردیده است . و من اکنون بسیار نگرانم که اگر مرگ او را بپذیرم ، اگر سعی کنم که با این واقعه کنار آمده و به زندگی عادیم ادامه دهم ، یه جورایی به همه خاطرات او در این دنیا خیانت کرده ام . خیلی احمقانه است ولی گاهی حتی به نظر میرسد که تنها راه برای به خاطر آوردن و عشق ورزیدن کافی به او و خاطرات او ، درد و رنج کشیدن ِ فراوان است !
این سوگواری درست شبیه به زیستن در یک مارپیچ رو به بالاست که درست از نقطه و تاریخ درگذشت مایکل جکسون آغاز می گردد . و من مکرر و مکرر با جاذبه ای نامرئی به سمت این نقطه از تاریخ یا به خاطرات گذشته او جذب شده و هر بار که این حادثه برای من رخ می دهد ، زمان بیشتری از لحظه رفتن او گذشته و تجارب بیشتر و بیشتری برای من در این جهان حاصل شده و من هر بار اندکی بیشتر عاقل و فرزانه شده ام . بر این اساس ، من چگونه قادر خواهم بود به اندازه کافی او را در روح و قلبم بایگانی کنم و در همان حال میزان درد و رنج ناشی از فقدان وجود فیزیکی او را در زندگیم کاهش دهم ؟ من با زخمی که از قطع آن شاخه بر تنه این درخت کهنه باقی مانده چه کنم ؟
شاید من باید درست مشابه همان کاری را بکنم که درخت انجام می دهد ؛ در آوردن یک شاخه جدید . اهمیت نداره که این شاخه تا چه اندازه ممکنه در ابتدای راه کوچک ، نحیف ، شکننده و بی اهمیت به نظر برسه ؛ مهم اینه که او حالا اونجاست . من حقیقتاً باور ندارم که ما به این دنیا اومده ایم که مدام رنج و غم و درد رو در قلب و روح و جانمون تجربه کنیم ؛ پس برای همین میگم که همواره باید " یک شاخه کوچک " در زندگیمون وجود داشته باشه . شاید من باید به خودم اجازه بدم که یکبار خوب و با دقت به اون شاخه کوچک نگاه کنم . اون شاخه قطعاً اونجا نیومده که به هیچ شکل و توجیهی بخواد جای خالی مایکل جکسون رو در زندگی و دنیای من پر کنه ، بلکه اومده تا با گذر زمان چیزی باشه که محل زشت و آزار دهنده اون زخم رو پوشونده و مخفی کرده باشه .
اما اون شاخه کوچک توی زندگی من چی میتونه باشه ؟ شاید من میتونم سعی کنم تا ترسم رو از این دنیای بزرگ و ترسناک کم کنم و سعی کنم دنیا رو بیشتر از روزنه و دریچه نگاه او بنگرم . من فکر میکنم در انتها ، این همون چیزی بود که او همه عمر سعی میکرد به همه ما بیاموزه . خوب ، پس با این وجود چرا ریسک نکنم و تلاش خودم رو به کار نبرم ؟ چرا همه سعی خودم رو نکنم تا به شیوه ای که او را به خاطرش ستایش و تحسین میکردم زندگی کنم ؟!  اینکه بیشتر انسان باشم ، بیشتر  و بیشتر بخشنده باشم ، کمتر دنبال دریافت کردن از دیگران باشم و خلاصه و در یک کلام : بیشتر عاشق باشم ! مایکل جکسون همواره یک آموزگار بزرگ در این امور بود و من حقیقتاً باور دارم که او قدردان تلاش ما خواهد بود اگر همگی تصمیم بگیریم که در این امور ، پیرو و دنباله روی راه او در این جهان باشیم . شاید در این امور به درجه قدرت و توانایی او دست پیدا نکنیم اما خوب ، قطعاً مقصود واقعی ما هم از دنبال کردن این مسیر ، دستیابی به این هدف غیر واقعی نخواهد بود .

خیلی ساده و راحت بگم : به نظر من هدف از ادامه این مسیر اینست که ما فقط  تلاش و ممارست کنیم ؛ اینکه هرگز تسلیم نشده و دست از تلاش کردن نکشیم و اینکه در یک کلام ، رقصیدن رویاهای مایکل جکسون را در روح و جانمان متوقف ننماییم . و تنها اینگونه و به این روش است که او در وجود تک تک ما به زندگی کردن جاودانش در این جهان ادامه خواهد داد : از طریق باور ما ، کلام ما ، کردار ما و عشق ورزی ما . حالا دیگر نوبت ماست که جهان را مکان بهتری برای زیستن نماییم . ما مایکل جکسون را از دست نداده ایم ! او همانجاست ؛ حتی نزدیکتر از همیشه به ما. مایکل جکسون حالا دیگر تنها نام یک فرد نیست ؛ یک عقیده و یک باور و یک مفهوم جهانی است . ما مایکل جکسون هستیم ! نیازی به غمگین بودن نیست . نیازی به نا امید بودن نیست ! ما فقط پیام رسان و عاشق را از دست داده ایم ، نه اصل پیام عشق را ! این دنیا امروز بیشتر از هر زمانی در گذشته به این پیام نیاز دارد و ما همان افرادی هستیم که به این مسیر ادامه خواهیم داد چرا که ما جهان و دنیا هستیم !



پی نوشت :


با مرور جملات  زیبا و عمیق و تکان دهنده این طرفدار قدیمی و این بانوی عاشق آلمانی ، دفتر نوشته های سال کهنه دیگری را به پایان میرسانم . سال بعد ، این خانه و این دفتر 10 ساله خواهد شد ! باورش حقیقتاً برای خودم هم سخت و دشواره . حرفها و قصه های بیشماری از این سالیان سال در قلب و روح و روانم به یادگار مانده است .


در دهمین سالگرد خلق این کلبه عاشقانه ها ، با حکایتها و داستانهای فراموش ناشدنی ویژه ای از پادشاه جاودان در خدمت شما خواهم بود ! منتظر باشید ...


و در انتها ، سپاس و قدردانی بی انتها به هزاران هزاران واژه و زبان از مردی که اول و آخر این سفر بی انتها در تمام طول زندگانیم بوده است ...



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance