با خاطرات مایکل جکسون ( داستان Zimmy ... )
... هرچی بیشتر و بیشتر قطعی میشد که مایکل جکسون سرانجام در مشهورترین شوی تلویزیونی اروپا به نام " Wetten, dass..?" خواهد اومد ، طرفدارها بیشتر و بیشتر هیجان زده شده و مصمم میشدند که به دویسبورگ سفر کنند . البته درسته همه علاقه داشتند که به اونجا برند اما طبیعی بود که همه امکان این سفر رو در اختیار نداشتند . این مشکل دقیقاً برای من هم وجود داشت . من با همه وجود دلم میخواست به اونجا برم و مایکل رو از نزدیک ببینم اما نمی تونستم چرا که دقیقاً در همون روز من اجرای تئاتر داشتم و باید برای برنامه تمرین با لباس در صحنه تئاتر حاضر میشدم و درست راس ساعت 10 صبح روز بعدش در اجرای اصلی تئاتر شرکت می کردم . من حقیقتاً از این موضوع غمگین بودم اما خیلی عجیب بود که حتی در همون حال هم یه جورایی باور داشتم که موفق به دیدار مایکل جکسون در دویسبورگ خواهم شد .
در طول هفته های قبل همه طرفدارها به نوعی تلاش کرده بودند که موفق به دریافت بلیط این شوی تلویزیونی بشند ؛ من هم طبیعتاً همه سعی خودم رو کرده بودم اما متاسفانه بلیطی گیرم نیومد چرا که بلیط های این نمایش از 6 ماه قبل برای فروش گذاشته شده بودند و این در حالی بود که تازه هیچکس در اون زمان نمیدونست که مایکل جکسون در این شو اجرا خواهد کرد . تنها شانس برای شرکت در این شو ، پرداخت پولی هنگفت و خرید بلیط از طریق بازار سیاه بود ! کار به جایی رسیده بود که قیمت 1000 یورویی برای بلیط ها ، یک قیمت منصفانه و عالی به حساب میومد اما من نه چنین پولی در بساط داشتم و نه اینکه تغییری در برنامه تئاترم ایجاد گردیده بود . چه شانس گندی ! اما یه چیزی در همون حال درون قلبم بهم میگفت که من بالاخره یه جوری وارد شو خواهم شد !

چند هفته قبل از شروع شوی " Wetten ,dass..?" من در یک گردهمایی طرفدارها در مونیخ شرکت کردم . مونیخ اون زمانها یه جورایی دومین خونه مایکل جکسون در جهان به شمار میومد . زمانی که ما متوجه شدیم سونی تعداد 40 عدد بلیط جدید شرکت در شو را تنها جهت استفاده اعضای فن کلاب تهیه نموده است ، بی نهایت خوشحال و هیجان زده شدیم . اونها تصمیم گرفته بودند یک حراجی راه اندازی کنند تا کلیه اعضای فن کلاب بتونند در اون شرکت کرده و قیمت های مد نظر خودشون رو برای خرید بلیط ها پیشنهاد بدند . تصمیم بر این بود که در انتها ، پول جمع آوری شده در اون حراجی به بنیاد خیریه Heal The World مایکل جکسون اهدا بشه . من از اونجایی که میدونستم فرصتی جهت سفر به دویسبورگ در اختیارم نخواهد بود ، در حراجی شرکت نکردم و از این بابت بی نهایت آزرده خاطر بودم . خلاصه تمامی بلیط ها به جز تنها یکی از آنها فروخته شد و در انتها ، رهبر فن کلاب طرفداران مایکل جکسون در مونیخ تصمیم گرفت برای پیدا کردن صاحب آخرین بلیط ، یک مسابقه مایکلی راه بندازه : قرار بر این بود که این طرفدار قدیمی و پیشکسوت ، تعدادی سوال در خصوص مایکل جکسون مطرح کنه تا اون طرفداری که بتونه به بیشترین تعداد سوال در مورد مایکل پاسخ صحیح بده ، بشه صاحب اون بلیط شانس ! 


عجب !! یادش بخیر ... نمیدونم چرا همینطور یهویی بیخودی یاد یه بابایی افتادم !!! حیف که جایزه هایی که اون بنده خدا میداد هیچ وقت در حد و اندازه بلیط شرکت در شوی مایکل جکسون نبود !!!! میشناسیدش دیگه ، مگه نه ؟؟؟!!!


سرانجام اتفاق اونطوری که گویا از ابتدا مقدر بود که رخ بده رخ داد ؛ یه جورایی درست شبیه به اون چیزی که معمولاً آدمها در افسانه های شاه پریان مطالعه میکنند : باورتون میشه ؟! من آخرین بلیط رو بردم !!!

من در همون حالی که از شادی در پوست خودم نمی گنجیدم ، یه جورایی هم غصه دار بودم چرا که میدونستم به خاطر برنامه تئاتر نمیتونم در اون شو شرکت کنم . هیچ شانسی برای من برای پیچوندن برنامه تمرین یا ایجاد تغییر در زمانبندی اجرای تئاتر وجود نداشت ؛ بحث تمرین شبانه روزی حدود 20 انسان طی چند ماه گذشته در میون بود و از همه مهمتر ، این آخرین تمرین ما قبل از اولین اجرای رسمی اون تئاتر بر روی صحنه اصلی به حساب میومد . من ابداً خوشحال نبودم ؛ حس میکردم با داشتن اون بلیط در حالی که امکان شرکت در اون شو ابداً برای من وجود نداره ، عملاً شانس حضور یک طرفدار دیگه که امکان حضور در اون برنامه رو داره غصب کرده ام اما با این وجود باز هم چیزی درون قلبم بهم میگفت که من قطعاً اونجا حاضر خواهم بود !
بلیط هایی که طرفداران در اون حراجی برنده شده بودند از جنس اون بلیط های واقعی که شما خریداری کرده و میتونید اون رو درون دستتون بگیرید نبود بلکه عملاً تنها یک واچر به حساب میومد . ما باید چند روز قبل از شروع شو به کلن سفر کرده و بلیط اصلی رو تحویل می گرفتیم . اگرچه هنوز میدونستم که شانسی جهت شرکت در شو برای من وجود نداره اما با این حال شروع به جستجوی پروازهای سفر به کلن نمودم اما از بد شانسی من ، هیچ پروازی با نرخ قابل قبول برای من باقی نمونده بود . با این حال من بارها و بارها برنامه پروازها رو چک کردم تا ببینم آیا شانس کمی برای من وجود داره یا خیر . خلاصه بعد از کلی تلاش و ممارست سرانجام تونستم پروازی که راس ساعت 5:50 عصر از مونیخ خارج و در ساعت 7:15 وارد دوسلدورف میشد رو پیدا کنم . حالا من یکبار دیگه از نو هیجان زده شده بودم ! از اونجا فقط کافی بود سوار قطار مترو بشم و خودم رو به دویسبورگ برسونم و بلافاصله هم یک قطار که راس ساعت 7:18  از اونجا خارج میشه و راس ساعت 7:55 به ایستگاه مرکزی دویسبورگ میرسه رو پیدا کنم . حالا فقط کافی بود از اونجا سوار آخرین قطار بشم و خودم رو راس ساعت 8:40 به محل سالن ضبط شوی " Wetten ,dass..?" برسونم .
تنها " اشکال کوچولوی " این برنامه ریزی این بود که طبق برنامه زمانبندی ، شو قرار بود راس ساعت 8:15 آغاز بشه و اینکه ورود به سالن اصلی بعد از زمان شروع شدن شو عملاً غیر ممکن بود !!! با مرور این افکار ، حس و حال من از وضعیت هیجان زده یک بار دیگه به افسردگی شدید تغییر وضعیت داد . اه ، لعنتی ! اما این بلیط مال من بود و من با همه وجود دلم میخواست که به اونجا برم ؛ و با همه اینها من هنوز باور داشتم که موفق خواهم شد . برای همین از نو شروع به برنامه ریزی کردم .  درهمون حال دریایی از افکار جنون آسا درون ذهنم مرور میشد و با خودم گفتگو میکردم :
قبل از هر چیزی من باید زمان تمرین رو عوض کنم تا اینکه بتونم پرواز عصر به سمت دوسلدورف رو بگیرم . اما آخه شاسکول ، تا حالا دیدی هیچکس توی دنیا بیاد 20 تا بازیگر رو متقاعد کنه که کله صبح از خواب بیدار بشن تا بخوان ساعت 9 صبح به جای عصر تمرین کنند ؟!! اما با همه اینها من هنوزم فکر میکنم که این نقشه واقعاً عالیه و جواب میده ! حالا فقط کافیه از گیت فرودگاه رو تا ایستگاه مترو بدوم و ... نه ! بس کن دیوونه ! آخه این دیگه چه مدل نقشه ایه ؟!! از هواپیما تا قطار اونم فقط توی 3 دقیقه ؟! فکر میکنم اینو هرکسی که توی عمرش تا حالا حداقل برای یکبار هم که شده سوار هواپیما شده باشه بدونه که چقدر زمان لازمه تا یه نفر بخواد از هواپیما پیاده بشه !! اصلاً مهم نیست ... بی خیال بابا ! خوب ، بعدش من سوار قطار زیر زمینی میشم و خودم رو به ایستگاه مرکزی دویسبورگ میرسونم و بعدش خطم رو عوض میکنم و سوار قطاری میشم که منو مستقیم به سالن محل برگزاری کنسرت میرسونه . فکر خوبیه ، مگه نه ؟! تنها مشکل داستان اینه که من تا به حال هرگز اونجا نبوده ام و به احتمال زیاد زمانی رو لازم دارم تا بتونم ترمینال درست رو پیدا کنم . البته مهم نیست ؛ حتی اگه نتونم به موقع پیداش کنم هم هنوز فرصت دارم تا قطار بعدی رو سوار بشم و خودم رو تا ساعت 8:40 به سالن برسونم . اما اینجوری هم که دوباره شو شروع شده که ! اَه ، گندم بزنند !! اینجوری فقط دارم عین خنگها دور خودم میچرخم !
و دقیقاً تو همین گیر و دار بود که یک دفعه یه چیز وحشتناک تر به ذهنم خطور کرد : من گرفتن بلیط در کلن در روز قبل از اجرای شو رو به طور کامل فراموش کرده بودم . من احتیاج به یک شخص قابل اعتماد داشتم که بره و بلیط منو تحویل بگیره و با بلیط ِِ  در دست مقابل سالن اجرای شو به انتظار من بایسته حتی اگه زمان رسیدن من به سالن ، شو شروع شده باشه .
اوه ، نه ! این نقشه اصلاً به درد نمیخورد ! این نقشه در واقع غیر ممکن بود و من باید این حقیقت رو به سختی توی مخم فرو میکردم که این نقشه ابداً شدنی و ممکن نیست . هرچند ، حتی در همون حال هم قلب من به موفقیت پایانی مطمئن تر از همیشه بود !
و من دوباره شروع به مرور نقشه ام از ابتدا نمودم :
اولین قدم این بود که به سراغ کارگردان نمایش برم و ازش درخواست کنم که آیا امکان داره زمان تمرین رو تغییر بده یا نه . او بهم گفت : خوب ، اگه هیچکس با این تغییر ساعت مشکلی نداشته باشه ، میتونیم ساعت تمرین رو عوض کنیم . به همین دلیل هم من به سراغ همه عوامل تهیه نمایش رفته و موقعیت رو برای تک تکشون تشریح کردم و چه باور کنید یا نه ، همگی اونها با خوشحالی قبول نمودند ! این حقیقتاً خیلی شگفت انگیز بود که همه اونها از من حمایت کردند تا شانسی جهت دیدن مایکل جکسون در زندگیم داشته باشم .
بعد از این ماجرا بود که من اقدام به رزرو پرواز نمودم و سپس از یک دوست درخواست کردم که بلیط من رو یک روز قبل از شو تحویل بگیره و در کنار درب ورودی سالن تا ساعت 8 شب منتظر رسیدن من باقی بمونه . راستش حتی تا خود امروز هم دقیق نمیدونم که چه چیزی منو مجاب کرد که چنین چیزی رو از دوستم درخواست کنم . من این حرف رو از روی قصد و منظور قبلی بهش نگفتم و فقط یه جورایی توی اون لحظه از دهنم پرید . من فکر میکنم اصلاً به این موضوع هیچ فکری نمیکردم . خوشبختانه دوست من هم اونقدر خوش شانس بود که تونسته بود بلیطی رو برای شرکت در شو گیر بیاره و به همین علت او هم نمیتونست حتی 1 دقیقه دیرتر از ساعت 8 اون جلو منتظر رسیدن من باقی بمونه . هرچند ، من به این موضوع توجهی نکردم و بهش اطمینان خاطر دادم که من درست سر وقت اونجا حاضر خواهم شد . راستش هنوز و بعد از گذشت این همه سال حالا که دارم تمام این کلمات رو بر روی کاغذ میارم هم برام جا نیفتاده که من اون روز چرا و با چه اعتماد به نفسی چنین وعده ای رو به دوستم دادم !!! من میدونستم که این امر حقیقتاً ممکن نیست و شک نداشتم که امکان نداره سر وقت اونجا حاضر بشم اما همچنان سعی میکردم به باور داشتنم ادامه بدم ...
خلاصه روز موعود فرا رسید و ما طبق وعده قبلی راس ساعت 9 صبح به تمرین تئاتر رفتیم . بعد از اتمام تمرین ، من بلافاصله خودم رو به فرودگاه رسونده ، سوار هواپیما شده و منتظر پرواز باقی موندم . متاسفانه در همون لحظات در بیرون هواپیما و بر روی باند ، برف سنگینی شروع به باریدن کرده بود ؛ ماه نوامبر بود و چنین پدیده ای در اون وقت سال چندان پیش بینی نشده به حساب نمیومد . در همون حال بود که ناگهان خلبان پرواز به مسافرین هواپیما اعلام کرد که به منظور یخ زدایی از روی بالهای هواپیما مجبوریم برای دقایقی بر روی باند فرودگاه توقف کنیم و در نتیجه در حدود 15 دقیقه دیرتر به فرودگاه دوسلدورف خواهیم رسید !
واقعاً میتونید لمس کنید که من در اون لحظه چه حالی پیدا کردم ؟! اما از اونجاییکه بی نهایت کله شق بودم ، همچنان به امیدوار بودنم ادامه میدادم . من میدونم که یه نفر باید حقیقتاً دیوونه بوده باشه که حتی توی اون شرایط هنوز به اون نقشه اطمینان داشته بوده باشه اما خوب ، من داشتم !!!
وقتی که سرانجام ما در ساعت 7:30 بعد از ظهر به دوسلدورف رسیدیم ، من بلافاصله شروع به دویدن به سمت ترمینال قطار های زیر زمینی نمودم . من بدو بدو سعی میکردم جهت های درست رو دنبال کنم . یادم میاد یه نفر قبلاً بهم گفته بود که از گیت پرواز تا ترمینال قطارها فقط 2 دقیقه راهه اما من خیلی زود فهمیدم که این موضوع ابداً حقیقت نداشته است . اونقدر دویده بودم که حس میکردم ریه هام دارن توی قفسه سینم منفجر میشن . فقط یادم میاد زمانیکه بالاخره به روی سکو رسیدم ، با ته مونده جونم فریاد کشیدم و گفتم : کدوم قطار به سمت دویسبورگ میره ؟ کدوم قطار ؟؟؟!!!
و درست در آخرین ثانیه بود که من داخل قطار صحیح پریدم و این در حالی بود که دیگه تقریباً نمیتونستم نفس بکشم . اما در همون حال هم با خودم میگفتم : هی پسر ! من بالاخره انجامش دادم .
توی اون قطار من دو دختر طرفدار رو ملاقات کردم و ازشون سوال کردم که ما دقیقاً چه زمانی به دویسبورگ خواهیم رسید . اونها به من گفتند که این یک قطار اکسپرس است که مستقیماً به سمت ایستگاه اصلی دویسبورگ حرکت میکند . این حقیقتاً بهترین خبر دنیا برای من بود ؛ بهترین خبر دنیا ! من از اینکه هر لحظه به هدفم نزدیک و نزدیکتر میشدم فوق العاده هیجان زده بودم . من به اون دخترها گفتم که من یک بلیط شرکت در شوی " Wetten, dass..?" دارم اما از اونجاییکه چیزی برای نشون دادن در اختیار نداشتم ، اونها هم حرفم رو باور نکردند ! در نتیجه من مجبور شدم همه چیز رو به اونها بگم و در آخر ازشون سوال کردم که آیا اونها میدونند به محض رسیدن به دویسبورگ باید سوار کدوم قطار بشم تا بتونم خودم رو به محل برگزاری شو برسونم ؟ بعد از این سوال بود که اونها بالاخره باورشون شد که من بهشون حقیقت محض رو گفته بودم و در نتیجه یکی از اونها رو به من کرد و گفت : خواهرم در ایستگاه اصلی انتظار ورود ما رو میکشه تا ما رو با ماشینش به محل برگزاری شو برسونه . تو هم میتونی با ما مسیر رو ادامه بدی !
من بی نهایت خوشحال بودم . با خودم میگفتم : مردم به خاطر مایکل جکسون ازت حمایت میکنند . چه حس خوبی !

و اینطور بود که ما درست راس ساعت 8 شب به درب ورودی سالن رسیدیم . اما حالا مشکل این بود که دوست بلیط در دست من کجاست ؟؟؟!!! اوه ، نه خدای من ! من فکر کردم که او دیگه اونجا نیست . در یک لحظه احساس ویرانی تمام کردم ؛ بعد از اون همه مصیبتی که تحمل کرده بودم ، هیچکس با بلیط من اونجا منتظرم نبود . من به طرزی باور نکردنی غمگین بودم . به همین خاطر با درماندگی تمام به سمت به یکی از مسئولین امنیتی سالن رفته و با گریه در مورد مصیبتی که بر سرم نازل شده بود براش تعریف کرده و بهش التماس کردم که اجازه بده من داخل سالن برم . هرچند که میدونستم این داستان تا چه حد میتونست از نظر یه شخص دیگه مضحک به نظر برسه . هیچکس حقیقتاً داستان منو باور نمیکرد .



و درست در همون لحظه بود که معجزه ای به وقوع پیوست و واقعه ای باور نکردنی به واقعیت بدل شد . من به طور تصادفی ، یکی از مامورین امنیتی سالن رو ملاقات کردم و او در میان بهت و ناباوری مطلق من بهم اجازه داد که داخل سالن بشم و درست 4 دقیقه قبل از آغاز شو ، من در ردیف چهارم " Wetten ,dass..?" درست در مقابل استیج به انتظار ورود مایکل جکسون ایستاده بودم !!!

اگه ویدئوی اجرای اون شب رو تماشا کنید ، میتونید من رو در لحظه ای که مایکل جکسون بر روی Cherry Picker ایستاده است با یک لباس نارنجی در تصویر مشاهده کنید . حس من در اون لحظات حقیقتاً غیر قابل وصف و باور نکردنی بود .



من از سال 1988 میلادی طرفدار مایکل جکسون بوده ام و در مجموع در 23 کنسرت مختلف او شرکت کرده ام که دو تا از آنها کنسرت های جشن 30 امین سالگرد فعالیت هنری مستقل مایکل جکسون بودند که در روزهای 7 و 10 سپتامبر 2001 در نیویورک برگزار گردیدند . مایکل جکسون حتی در موناکو شخصاً به من امضا داد و من در طول زمانهای اقامت او در مونیخ با وی هم کلام نیز شده ام . داستانهای خیلی زیادی از مایکل جکسون به منظور روایت کردن برای مردم دنیا در اختیار دارم اما فکر میکنید چرا این داستان را انتخاب نمودم ؟
ما هممون میدونیم که مایکل جکسون حقیقتاً جادوی خالص بود اما برای من ، سفر به  " Wetten, dass..?"  حقیقتاً یک معجزه واقعی به شمار میومد . من میخواستم به شما نشون بدم که همه چیز در این عالم شدنیست حتی اگر در ابتدا غیر ممکن و محال به نظر برسد . فقط کافیست به آن ایمان داشته باشید و شروع به انجام دادن آن نمایید . مهم نیست که مشغول انجام چه کاری هستید ؛ تنها کافیست به تلاش کردن جهت دستیابی به هدفتان ادامه دهید ...

 7 سال از لحظه جاودانه شدن ابدیت در کائنات گذشته و قلب من همچون قلب Zimmy و هزاران عاشق دیگر در سراسر گیتی ، همچنان به جادو و جنون و شیدایی و عشقبازی محض در راه بی انتهایت ایمان دارد . پس در این تیره ترین و تلخ ترین لحظات تاریخ ، بار دیگر دستان پر از مهربانیت را با عمق وجود فشرده و سوگند یاد میکنم تا لحظه جاودانه شدن نامم در کنار نام تو ، به این رقص غریبانه تنها در کهنه سرای تاریک و سیاه و منحوس جهان ادامه دهم . بگذار همه عالم فراموشت کنند ! بگذار همه دنیا از یادم ببرند ! پاینده باد یگانه داستان عشق تو و من که در این جهان تا ابد جاودانه است ...



تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance