سلام به همگی دوستان عزیز . وقت بخیر همراهان گرامی ...
تنها یک هفته تا سالگرد میلاد مردی که هنوز بعد از سالیان سال تنها برای او و فقط به عشق او در
این خونه حضور دارم میگذره و به همین مناسبت ، تصمیم گرفتم در آستانه این
روز بزرگ و فراموش نشدنی ، خاطره و داستان دیگری از مایکل جکسون کبیر رو به
روایت یکی دیگه از نزدیکترین انسانها در زندگی اون مرد تقدیم شما دوستان
عاشق نمایم . امیدوارم این داستان و این روایت عاشقانه نیز چون حکایتهای
قبل ، مورد توجه و استقبال شما دوستان عزیز قرار بگیره .
راوی داستان امروز ما ، یکی از نزدیکترین همکاران مایکل جکسون و مهندس ضبط صدای او ، آقای Brad Sundberg هستش که خود به تنهایی ، دنیای وسیعی از داستانها و خاطرات رو برای تقسیم کردن و به اشتراک گذاشتن با مردم جهان در اختیار داره .
Brad
در داستان امروز ، ما رو همراه با خودش به سالیان دور و روزهای درخشان و
پرخاطره سرزمین افسانه ای مایکل جکسون یعنی نورلند میبره ؛ روزهایی که آواز
خوش قهقهه های مستانه و کودکانه ارباب ، زیباترین سرودی بوده که از گوشه و
کنار اون سرزمین جادویی به گوش میرسیده . Brad این خاطره رو به مناسبت
مطرح شدن مباحث اخیر فروش این سرزمین زیبا و رویایی ، با مردم جهان به
اشتراک گذاشته است .
با
این مقدمه از همگی شما عزیزان دعوت میکنم که همراه با Brad و من ، دقایقی
کوتاه مهمان افتخاری این سفر جادویی و خاطره انگیز شوید ...
Brad داستان خودش رو اینطور آغاز میکنه و میگه :
حقیقتاً
برام سخته که بخوام تخمین بزنم توی عمرم چند دفعه به نورلند سفر کردم !
فقط یادم میاد هروقت تصمیم میگرفتم به نورلند سر بزنم دخترهام روز قبلش با
طعنه و شوخی بهم میگفتند :
بابا باز داره میره نورلند و فردا شب دیر میاد خونه !
یادم میاد به مدت 15 سال تمام ، به تناوب مسیر پیچ در پیچ منزلم در چند مایلی Rose Bowl تا دشتها و تپه های Santa
Barbara و سپس مسیر منتهی به نورلند رو طی نمودم ؛ مسیری که طی کردنش در
صورت نبود ترافیک سنگین در خیابانها هر بار در حدود دو ساعت و نیم برای من
به طول می انجامید .
شاید
شیرین ترین و به یاد موندنی ترین نکته در ارتباط با سفرهای من به نورلند
این باشه که من هرگز از سفر کردن به اون سرزمین خسته نشدم ؛ انگار که هربار
و همیشه ، ذره ای هیجان و شادی در قلب من از بابت دیدار مجدد از نورلند
وجود داشت ؛ درست شبیه به زمانهایی که در نوجوانی و جوانی میخواستم از
سواحل دریا یا شهربازی ها دیدن به عمل بیارم . بله درسته : هدف از این
دیدارها کار بود اما حقیقتاً هر بار چیزی در ورای کار هم برای من وجود داشت
. نورلند حقیقتاً سرزمینی جادویی بود که به مردم شادمانی و حوشحالی
میبخشید .
من
حتی امروز میتونم نخستین دیدارم از نورلند رو به خوبی به یاد بیارم . سال
1988 بود و مایکل جکسون تازه اون سرزمین زیبا که نام سابقش Sycamore Valley
Ranch بود رو خریداری کرده بود . یادم میاد او بعد از اینکه به دقت گوشه و
کنار نورلند رو به من نشون داد من رو به کناری کشید و ازم پرسید :
برد
، آیا امکان داره که بتونی برای من چند تا نمایشگر استودیویی توی اتاق
خوابم هم نصب کنی ؟ دلم نمیخواد حتی زمانی که میخوام به خواب برم هم از
فضای محیط کارم فاصله بگیرم .
اولین
چیزهایی که هرکس بعد از ورودش به نورلند اونها رو مشاهده میکرد ، درب
امنیتی و زنگ اخبار اصلی بود . اگرچه من بارها و بارها به داخل نورلند سفر
کرده بودم و نیروهای گارد امنیتی من و اتوموبیلم رو به خوبی میشناختند اما
با این حال اگه اسم من در داخل لیست افراد مجاز به ورود نبود بهم اجازه
وارد شدن به نورلند رو نمیدادند ! به محض اینکه نیروهای امنیتی اسم کسی رو
داخل لیست افراد مجاز میافتند درب چوبی اصلی باز میشد و اونها وارد میشدند .
نیروهای گارد امنیتی نورلند
همگی افرادی حرفه ای با رفتاری دوستانه بودند که هرگز لباسهای فرم و رسمی
به تن نمیکردند . یادم میاد هربار و در زمان ورود به نورلند ، همواره با
همون سوالهای تکراری و کلیشه ای مواجه شده و در انتها ازم درخواست میشد که
فرمی رو امضا کنم :
- آیا دوربین همراه داری ؟
- نه !
- آیا میدونی داری کجا میری ؟
- بله !
و بعد از اینکه خیال بادیگاردها از این بابت راحت میشد ، بهم اجازه داده میشد که به مسیر خودم به جلو ادامه بدم !
طول
مسیر داخل نورلند از نخستین گیت به سمت دومین گیت به حدود یک مایل میرسید .
در طول این مسیر هیچگونه علفزار و گل و گیاهی به چشم نمیومد و تپه ها همگی
خشک و مملو از خار و خاشاک و مارمولکهای صحرایی بودند . آدم با دیدن اون
منظره هرگز به مخیلش خطور هم نمیکرد که اون راه میتونه مسیر ورود به منزل
یک هنرمند جهانی در اون ابعاد و اون اندازه باشه !
کمی
که به رانندگی رو به جلو ادامه میدادی ، سرانجام میتونستی اون لوگوی مشهور
پسرک روی ماه رو در مقابلت مشاهده کنی که ورود به نورلند رو به اطلاع
مهمانان رسانده و به ایشان خوش آمد گویی مینمود . و سرانجام ، آخرین تپه
پشت سر واقع میشد و میتونستی نخستین نشانه ها از باغهای نورلند و گلزارها
رو در برابر خودت مشاهده کنی . هرچند برای ورود به این محوطه باز هم بایستی
اندکی معطل شده و انتظار میکشیدی . این حس درست شبیه به مقدمه چینی های
طولانی برای آغاز یک آهنگ یا یک فیلم فوق العاده به نظر میومد ؛ تو در اون
لحظات تنها میتونستی اندک نشونه هایی رو از اون چیزی که در انتظارت بود حدس
بزنی و تجربه کنی ...
هرچه
که بیشتر با اتوموبیل به سمت جلو رانندگی میکردید ، چیزهای بیشتری در
برابر چشمان شما به نمایش در میومد : دریاچه ، درختان غول آسایی که از یک
ساختمان بزرگ محافظت میکردند ، اتاقهای مهمانان ، مسیرهای قطار ، یک
ایستگاه قطار و همچنین در اون دوردستها تعداد بیشتری ساختمان و صد البته
شهر بازی و باغ وحش . اگرچه من شاید در حدود 250 بار اون مسیر و اون تپه ها
رو پشت سر نهاده بودم اما هنوز هربار هیجان خاصی رو در هنگام عبور از اون
مناطق درون قلبم احساس میکردم . احساسی که محال بود انسان در اون لحظات اون
رو نداشته باشه .
به مجرد
اینکه آخرین تپه رو پشت سر میذاشتید و در برابر اون درب مزین و زیبا قرار
میگرفتید ، محوطه پارکینگ بزرگی رو مشاهده میکردید که مهمانان میتونستند
خودروهای خودشون رو در اون منطقه پارک کنند . میشه گفت این مراحل همگی
بخشهایی از نمایشنامه هیجان انگیز دیدار از نورلند به حساب میومدند . شما
نمیتونستید همه چیز رو در یک مرحله مشاهده کنید ؛ گویی اینطور مقدر شده بود
که این نمایش به صورت مرحله به مرحله و تدریجی به شما ارائه بشه .
در
مرحله نخست شما موظف بودید که خودروی خودتون رو در محوطه پارکینگ پارک
کرده و کمی در امتداد مسیر بعد از سردر اصلی پیاده روی نمایید .
معابر
و خیابانهای واقع در نورلند حقیقتاً برای حجم انبوهی از ترافیک طراحی نشده
بودند . میشه گفت حتی خیابونهای وروی اصلی اون هم طوری نبودند که دو
اتوموبیل بتونند به راحتی و بدون عبور کردن لاستیکهاشون از روی چمنزارهای
کنار جاده از کنار همدیگه رد بشن . به همین علت هم بود که اغلب مهمانان و
حتی خود مایکل برای عبور و مرور در میان بخشهای مختلف نورلند از ماشینهای
مخصوص بازی گلف استفاده مینمودند .
مایکل
جکسون همواره عاشق خلق رویا و فانتزی برای انسانها بود و میشه گفت به همین
علت هم بود که مراحل ورود مهمانان به نورلند به اون صورت خاص طراحی شده
بود . بازدید کنندگان باید اتوموبیلهای خودشون رو پارک کرده و سپس توسط یک
کارمند یونیفرم پوش خوش آمد گویی شده و تا محوطه ایستگاه قطار شهر بازی
اسکورت میشدند . این روشی استثنایی و خارق العاده برای اونها جهت ورود به دنیای مایکل بود . مایکل جکسون بهتر از همه دنیا میدونست که چطور یک داستان رو روایت کنه و اینکه چطور
مراحل یک نمایش رو برنامه ریزی نموده و به اجرا در بیاره و شاید به همین علت این نمایش (
نمایش ورود مهمانان به دنیای او ) براش از خاص ترینها به حساب میومد .
اخیراً
و به تازگی خبرهایی رو مبنی بر اینکه نورلند به فروش خواهد رفت مطالعه
نمودم و حقیقتاً باید اعتراف کنم که با خوندن این خبر احساسات ضد و نقیض و
دردناکی درون قلبم شکل گرفت . از یک طرف مثل همه افراد دیگه که حقیقتاً
عاشق مایکل هستند دلم نمیخواد این تراژدی وحشتناک رقم بخوره و از طرف دیگه
میتونم بگم از اونجاییکه نورلند هیچگاه بدون مایکل از نظر من هیچ معنا و
مفهومی رو نداشته و نداره ، اینه که این مساله ( فروش نورلند ) میتونه به
نوعی بازتاب همون باور و اعتقاد درونی روح من باشه .
در
طول عمرم نقاط دیدنی فراوانی از جهان رو به چشم خودم دیده ام اما به جرات
میتونم بگم که هیچ کجا بر
روی کره زمین شبیه به نورلند وجود نداشت و اینکه دیگه تا ابد نورلند شبیه
به چیزی که در گذشته ها بود نخواهد شد چرا که خالق آن برای همیشه از این
جهان رفته است
. هرچند با این وجود ، خاطرات نورلند و هر آنچه از موسیقی و عشق و شادمانی
و زندگی که ارباب و خالق آن سرزمین به آن ایمان داشت تا همیشه در ذهن من
زنده و
جاودان و قابل احترام خواهند بود ...
پاورقی :
دیشب باز خوابت رو میدیدم ... دیشب باز هم میخندیدی ...
تا بعد ...
Stay Tuned ! Let's Dance
|