با خاطرات مایکل جکسون ( داستان 25 ژوئن 2009 به روایت جرمین جکسون ... )

سلام دوستان عاشق . روز و شبتون بخیر یاران گرامی ...


سرانجام یک بار دیگه اون روز دردناک و سیاه از راه رسید ؛ روزی که دستان شوم و سیاه اجل ، مایکل جکسون رو با بی رحمی و قساوت هرچه تمامتر از این عالم فانی ربود و عاشقان راستین و وفادارش را تا انتهای تاریخ سوگوار و عزادار کرد ...


امروز و به مناسبت فرا رسیدن 25 ژوئن ، سالگرد درگذشت هنرمند هزاره ها ، داستان دیگری از خاطرات بی انتهای مایکل جکسون کبیر رو برای شما عزیزان روایت خواهم کرد ؛ خاطره ای که مربوط به بخشی از حوادث و ماجراهای تلخ و هولناک 25 ژوئن سال 2009 به نقل از یکی از نزدیکترین اقوام مایکل جکسونه : برادر بزرگ ارباب افسانه ها ، جرمین جکسون ...



امیدوارم با خوندن این خاطره تلخ و دردناک و لحظاتی اشک ریختن در کنار اون بتونید ذره ای از بار سنگین و غیر قابل تحمل غم و درد وحشتناکی که توی این ساعات و ثانیه ها تحمل میکنید کاسته و با قدرت و توان بیشتری به یادآوری عاشقانه اون پادشاه جاودان و بی تکرار در این لحظات لبریز از عشق و دلدادگی بپردازید .


قبل از شروع این داستان توجه دوستان و عزیزان عاشق رو به یک مطلب بی نهایت مهم جلب میکنم :


از اونجاییکه داستان ماهرانه روایت شده توسط جرمین جکسون از حوادث رخ داده در 25 ژوئن 2009 بسیار بسیار دقیق ، شفاف و همراه با جزئیات کامل تصویریه ، اینه که از دوستان حساس و دلنازکی که به هر علت احساس میکنند قادر به خوندن داستان دردناک این برادر داغدار و عاشق نیستند تقاضا میکنم از خوندن ادامه این مطلب پرهیز نموده و هرچه سریعتر از محیط وبلاگ خارج شوند ...


با این مقدمه ، داستان تلخ و سوزناک امروز رو در پنجمین سالگرد سفر بی بازگشت مرد یک دستکشه آغاز میکنم :


جرمین جکسون داستان خودش رو اینطور آغاز میکنه و میگه :


خوب یادمه که اون روز برای انجام یک ملاقات تجاری با گروهی از بازرگانان چینی به شهر پاسادنا ، واقع در مناطع کوهپایه ای کوهستان San Bernardino رفته بودم که یک دفعه در وسط جلسه ، گوشی موبایل همسرم حلیمه به صدا در اومد . شخص تماس گیرنده دوست عزیز و خوبم و مجری قدیمی و کهنه کار شبکه CNN ، لری کینگ بود . لری با ما تماس گرفته بود تا ازمون سوال کنه که آیا چیزی راجع به گزارش خبری شبکه TMZ دال بر اینکه مایکل جکسون به بیمارستان UCLA منتقل شده به گوشمون خورده یا نه . 


راستش باید اعتراف کنم که این تماس در همون قدم اول نتونست برای من زنگ خطر جدی ایی رو به صدا در بیاره چرا که این واقعاً اولین باری نبود که رسانه ها داشتند در مورد خبر انتقال مایکل به بیمارستان هیجان زده شده و جار و جنجال بیخود به راه می انداختند ! برای همین تنها به ذهنم خطور کرد که به مادرم زنگ بزنم و بهش اطلاع بدم که چنین موضوعی رخ داده تا او در مورد مساله تحقیق کرده و خودش رو به سرعت به بیمارستان UCLA برسونه تا ببینه ماجرا از چه قراره . متاسفانه به محض اینکه من از پشت تلفن صدای مادرم رو شنیدم متوجه شدم که یه مشکل خیلی ناجوری به وجود اومده . صدای مادر مملو از اضطراب و دلواپسی به نظر میومد . او به من گفت :


جرمین من الآن با عجله دارم به سمت بیمارستان میرم . به محض اینکه به اونجا رسیدم بهت زنگ میزنم . تو هم بلافاصله راه بیفت !


تماس رو که قطع کردم دیگه نفهمیدم چی شد ! فقط یادمه من و حلیمه جلسه رو نیمه کاره ترک کرده و با سرعت پریدیم توی ماشین . حلیمه پشت فرمون نشست و من کنار دستش در قسمت مسافر . تو اون لحظات اصلاً نمیتونستم به اتفاقهایی که ممکنه طی ساعات آینده برامون رخ بده فکر کنم . فقط یادم میاد در همون حال که حلیمه به شدت با ترافیک میجنگید و اتوموبیل رو با سرعت تمام به سمت UCLA میروند ، نگاه من بر روی گوشی موبایل جهت دریافت تماسی از سمت مادر یا هر شخص مطلع دیگه ای قفل شده باقی مونده بود . 


در همون حال یکی از وکلای من به نام Joel Katz به گوشی من زنگ زد :


جرمین ، من شنیدم که اوضاع خیلی خیلی بده !!! 


متاسفانه جزئیات موجود در خبر ِ دریافت شده از سمت این وکیل بسیار بسیار اندک بود . از طرفی ، نمیتونستم خودم رو هم راضی و متقاعد کنم که در اون ثانیه ها ، رادیوی ماشین رو روشن کرده و به شایعات ضد و نقیضی که از رسانه ها پخش میشد گوش کنم . من داشتم از شدت استرس و وحشت نابود میشدم .


حلیمه طوری رانندگی میکرد که گویی کل بزرگراهها ارثیه پدری او هستند و البته من از این بابت بسیار خوشحال بودم چرا که من توی اون لحظات حتی تجسم اینکه قادر هستم پشت فرمان اتوموبیل بشینم رو هم در ذهنم نداشتم ؛ احساس ضعف و بیماری شدید میکردم و همه بدنم رعشه گرفته بود . حتی وقتی امروز به اون روز و اون ثانیه ها فکر میکنم تعجب میکنم که چه نیرویی جسم منو توی اون لحظات با خودش این طرف و اون طرف میکشید .


چیز دیگه ای رو که از اون لحظات به خاطر میارم اینه که یادم میاد جنت هم از نیویورک به من زنگ زد و از صداش معلوم بود که اون هم کاملاً قافیه رو باخته است . واقعاً دقیق به خاطر نمیارم ما توی اون تماس تلفنی چیا به همدیگه گفتیم اما مطمئنم که حرفهامون فقط برای این بود که بتونیم اندکی تسکین برای حال همدیگه ایجاد کرده و به هم دلگرمی بدیم . هنوز چند لحظه ای بیشتر از قطع تماس تلفنیم با جنت نگذشته بود که مجدداً گوشی موبایلم به صدا در اومد : شماره مادر داشت روی صفحه به نمایش در میومد ؛ شاید تنها دفعه ای از عمرم که حقیقتاً دلم نمیخواست تماسی رو که میدونستم یک سمتش مادرم قرار داره رو جواب بدم :


- مادر ؟!

- اون مُرده ه ه ه ه ه ه ه  !!!! ( )


واقعاً نمیدونم چه چیز مربوط به اون لحظه منو بیشتر ویران و نابود کرد : شنیدن وحشتناکترین خبر عالم یا شنیدن دردناکترین ضجه و فریاد مادرم در همه عمر . واقعاً قادر نیستم اون ثانیه رو تشرح کنم . ( )


فقط بعدش من هم شروع کردم به فریاد کشیدن :

او مرده ؟؟؟؟!!!! مایکل مرده ؟؟؟؟!!!!!  ( )


در حالیکه صداش اندکی آرومتر شده بود با درد تکرار کرد :


او مرده ...  ( )



حالا حلیمه هم داشت در کنار من گریه میکرد و دیگه مابقی طول سفر تا رسیدن به بیمارستان برای من تنها شبحی تار و تیره از خاطرات زندگیست .


وقتی به نزدیکی های محوطه بیمارستان رسیدیم متوجه شدم که تقریباً 12 هلیکوپتر مربوط به شبکه های خبری مختلف دارند اون اطراف و توی آسمون چرخ میزنند . پلیس برخی از خیابانهای اصلی Westwood رو با نوارهای مخصوص صحنه های جرم و جنایت مسدود کرده و مردم که تعدادشون هر لحظه در حال افزایش بود ، سراسیمه و نگران به سمت بیمارستان میدویدند . کمی بعد یک افسر پلیس که ما رو شناخته بود ، اتوموبیل رو از یک مسیر فرعی به سمت درب کناری بیمارستان هدایت کرد و سپس حلیمه من رو از ماشین پیاده کرد و خودش سراسیمه به سمت پارکینگ بیمارستان رفت تا بتونه ماشین رو پارک کنه و مجدداً به من بپیونده . در حالتی مابین دویدن و راه رفتن ، سراسیمه خودم رو از داخل پیچ و خمهای داخل بیمارستان به سمت بخش اورژانس رسوندم و درحالیکه اونجا یک پرستار رو مقابل خودم دیدم فریاد کشیدم :


او کجاست ؟ مادر من کجاست ؟؟ 


پرستار ، دستپاچه و وحشتزده اتاق کنفرانسی رو از راه دور با انگشت به من نشون داد . برق آسا خودم رو به سمت اتاق کنفرانس کشونده و داخل شدم : مادر اونجا به تنهایی در اون سوی میز کنفرانس در سکوت محض همانند مجسمه ای بیجان نشسته بود . او عینک تیره ای بر چشمانش داشت و در حالیکه مشخص بود ابداً گریه نمیکرد ، به نقطه ای ثابت در دوردست خیره باقی مانده بود . حالا دیگه و با دیدن این صحنه حتی کوچکترین شانسی جهت تکذیب خبر درگذشت مایکل برای من باقی نمونده بود ! ( )


به سمتش قدم زدم ، به آهستگی کنارش نشستم و با محکمترین شکل ممکن در آغوشش کشیدم اما مادر درست همانند یک جسم صلب ، ساکن و بی حرکت بود . در اون لحظات هر دوی ما احتیاج به تسکین و آرامش داشتیم .


کمی بعد ، پسر عموم Trent وارد اتاق شد و به من گفت :


من اینجا پیششم . تو برو کنار مایکل ! ( )



وقتی مجدداً وارد راهرو شدم ، لاتویا و رندی با چهره های برآشفته و ویران اونجا ایستاده بودند ؛ درحالیکه رندی هذیان وار تنها یک جمله رو پشت سر هم تکرار میکرد :


یه نفر این کارو کرده ! یه نفر این کارو کرده ! 


واقعاً در شرایطی نبودم که بتونم حرفهای رندی رو بفهمم و تحلیل کنم . رندی فقط تونست با اشاره دست ، سمتی که برادرمون اونجا آرمیده بود رو بهم نشون بده . اونجا اتاقی در پشت یک درب ِ بسته بود ؛ دربی که یقیناً رندی اصلاً دلش نمیخواست برای بار دوم از اون عبور کرده و داخل اتاق پشت سرش بشه ! ( )


لاتویا و من به آهستگی به سمت اتاق به راه افتادیم . اتاق پنجره ای داشت که میشد از پشت اون به داخلش نگاه کرد . اونجا شبیه به یک اتاق نشیمن بود که توش یک نیمکت در کنار یک تخت قرار داشت و لامپ کم نوری به آهستگی تخت و ملحفه سفیدی که بر روی اون کشیده شده بود رو روشن میکرد . مایکل روی اون تخت و زیر پارچه ای سفید بی حرکت خوابیده بود ! لاتویا درب اتاق رو به آهستگی گشود و به سمت تخت حرکت کرد . او به آرومی به سمت مایکل رفت ، پارچه رو از روی صورت مایکل کنار کشید و در حالیکه خودش رو به بدنه تخت تکیه داده بود ، صورتش رو به صورت او چسبوند ؛ گویی داشت برای آخرین بار با برادرش نجوا میکرد . در حالیکه به کل این صحنه ها با بهت خیره شده بودم و نمیتونستم باور کنم که کابوس وحشتناکی که مقابلم قرار گرفته واقعیته ، به آهستگی وارد اتاق شده و به کنار تخت رفته و در سمت مخالف لاتویا کنار مایکل ایستاده و با ناباوری محض به او خیره شدم . ( )


لاتویا در همون حال صورتش رو که به صورت مایکل چسبونده بود از روی صورت مایکل جدا کرد ؛ درحالیکه سیلاب اشک از چشمانش به سمت پایین صورتش در جریان بود . سعی کردم با همه وجود به خودم مسلط بشم ؛ نفس عمیقی کشیده و دستم رو به سمت دست مایکل که بی حرکت در کنار بدنش قرار گرفته بود حرکت دادم . حالا دستان مایکل توی دستهای من بود و من داشتم پوست لطیف و نرم مایکل رو نوازش میکردم ؛ درست شبیه به وقتهایی که درکودکی ، زمانی که تنها و درمونده و غصه دار بود نوازشش میکردم و بهش دلداری میدادم . نمیتونستم باور کنم تا اون حد تکیده و لاغر شده . او تقریباً به اندازه نصف وزنی که یک ماه قبل از اون داشت به نظر میرسید . اگه یه غریبه بی اطلاع در اون لحظه وارد اتاق میشد و مایکل رو در اون وضعیت میدید ، بدون شک فکر میکرد که برادرم به خاطر ابتلا به سرطان یا فقر مطلق غذایی و بی اشتهایی مفرط از دنیا رفته است . حتی یادمه یکی از پیراپزشکها به من گفته بودند که وقتی مایکل رو تو اون وضع دیدند فکر میکردند که او مدتها در یک آسایشگاه بستری بوده است .


به آهستگی زیر لب زمزمه کردم :


چه بلایی به سرت اومد ؟ 


اینو خوب میدونستم که هیچ اندازه ای از تمرین رقص و موسیقی ، هرچقدر هم شاق و طاقت فرسا امکان نداره که بتونه به تنهایی مایکل جکسون رو از پا در آورده و به این حال و روز بندازه . اوج غم و اندوه درون قلبم به من اجازه این رو نمیداد که بتونم بیشتر از اون تحلیل کنم که چه عواملی ممکنه مایکل رو به اون حالت در آورده باشه . من بعد از دیدن جسم بیجال برادرم دیگه در شرایطی نبودم که مغزم بتونه به هیچ چیزی فکر کرده و روی هیچ موضوعی تمرکز کنه . خم شدم و پیشونی مایکل رو بوسیده و بهش گفتم که دوسش دارم . میدونستم که امکان نداره بتونم از کنار مایکل دور بشم . در همون حال با دستم یکی از پلکهای مایکل رو زدم بالا تا بتونم برای آخرین بار چشمهاش رو نگاه کنم . در حالیکه صورتم رو به صورتش چسبونده بودم و با جنون سعی میکردم با چشمانش من رو نگاه کنه ، هق هق کنان میگفتم :


به من نگاه کن مایک ! منو ببین ! ( )




من داشتم این حرکت جنون آسا رو بر خلاف همه تعالیم اسلامی که در زندگیم میدونستم و آموخته بودم انجام میدادم ؛ من داشتم در چشمان کالبدی مینگریستم که روح در اون جریان داشت و هنوز به صورت کامل ازش خارج نشده بود و این حرکت از دیدگاه اسلام گناه به شمار میومد .


میدونستم که روح مایکل در اون لحظات داره من رو نگاه میکنه و بهم میگه که گریه نکنم و اینکه اون حالش خوبه اما من دست خودم نبود و نمیتونستم بارش اشکهام رو متوقف کنم . به یاد میارم که من و لاتویا در اون لحظات چقدر دلمون میخواست که ای کاش میتونستیم ما هم از توی کالبد و جسم زمینیمون خارج بشیم و از بالا به خودمون و اعمالمون نگریسته و خودمون رو مورد بررسی و انتقاد قرار بدیم . این دقیقاً همون فکری بود که من توی اون ثانیه ها داشتم ؛ فکر میکردم مایکل الآن داره از اون بالا آزادانه ما دو نفر رو این پایین نگاه میکنه .


کمی بعد ، پرینس ، پاریس و بلنکت توسط پرستاری وارد اتاق شدند . به نظر من کلیه اون چیزهایی که اون بچه ها در اون ثانیه ها به زبون آوردند و کلیه کارهایی که توی اون اتاق انجام دادند ارزش این رو داره که به عنوان رازی مابین سه فرزند و پدرشون برای ابد محرمانه باقی بمونه و من هم هرگز این راز رو برای جهان فاش نخواهم کرد . من همینکه حال و روز آشفته و ویران اون بچه ها رو توی اون اتاق دیدم ، تصمیم گرفتم از اتاق خارج شده و اونها رو در کنار عمشون تنها بذارم . میدونستم من به اندازه کافی برای تسکین دادن درد اون بچه ها قدرت ندارم و به همین علت حس میکردم پاهام دارند من رو از فضای اون اتاق دور میکنند . 


مردم اغلب مصیبت رو یه جور ضایعه و درد فیزیکی به حساب میارن اما من حقیقتاً تا اون روز نمیدونستم که اونها تا چه اندازه در اشتباه هستند ! میدونید ، مصیبت و تراژدی حقیقتاً یه زخم فیزیکی نیست که بشه بخیش زد یا اینکه به فرض عارضه ای نیست که یک جراح بتونه اون رو التیام ببخشه ؛ این یک درد احساسیه . این یه درده مرموزه که در روح انسان مستقر میشه و  همونجا میمونه و تو مجبوری که تا پایان عمرت در کنار اون و با اون به زندگیت ادامه بدی . راستش تو یه لحظاتی بعد از درگذشت مایکل که جملات زننده و آزار دهنده زیادی از سمت رسانه ها و بعضی از طرفداران مایکل به گوشمون میخورد خیلی دلمون میگرفت و آرزو میکردیم که ای کاش این طرفداران میتونستند نگاه عمیقی به ما ( خانواده جکسون ) انداخته و اوج درد و رنجی که ما تحمل میکردیم رو اندازه گیری کنند تا ببینند آیا ما هم در مقابل اون درد و رنجی که خودشون دارند لمس میکنند ، به اندازه کافی داغدار و سوگوار هستیم یا نه ؟! همون میلیونها غریبه ای که مایکل اونها رو خانواده دوم خودش میخوند و درد و رنج و ماتم اونها هم همانند ما ، تسلی ناپذیر به نظر میومد ... ( )



بعد از اینکه از محوطه اتاقی که جسم مایکل در اون آرمیده بود خارج شده و وارد کوریدور اصلی شدم ، چشمم به صف طویلی از افراد و چهره های آشنا و سرشناس افتاد : مدیر ارشد کمپانی AEG ، رندی فیلیپس ، فرانک دیلیو : مدیر برنامه ای که سالها قبل توسط مایکل اخراج شده و بعدها مجدداً توسط کمپانی AEG به استخدام در اومده بود و همچنین تومی تومی ( Tohme - Tohme  ) که اون هم اخیراً توسط برادرم از کار برکنار گشته بود ؛ من همه این افراد رو اونجا در کنار هم دیدم اما امکان اینکه بتونم روی اعمال و رفتار هیچکدومشون به صورت مستقیم نظاره داشته باشم رو در اختیار نداشتم . فقط یادم میاد یکی از اون افراد به سمت من اومد و بهم گفت که آیا حاضرم بیانیه ای که مرگ مایکل رو برای مردم جهان تایید میکنه قرائت کنم و تنها چیزی که من در پاسخ گفتم این بود :


البته ! طرفدارانش باید از این خبر مطلع بشن ... ( )


راستش ما برای خوندن این بیانیه مجبور بودیم اتاقی بدون پنجره رو پیدا کنیم چرا که اون افراد و مسئولین بیمارستان خبر داده بودند که طرفداران بیشماری اون بیرون و خارج از محوطه بیمارستان ، مضطرب و پریشان و خشمگین منتظرند . اونها اعتقاد داشتند فقط کافیه اون طرفداران من رو از پشت پنجره ببینند ؛ اون وقته که بدون شک اونها پنجره رو شکسته و به سمت داخل هجوم میارن !


خیلی از طرفدارها هنوز نمیدونند که حقیقتاً چرا من بیانیه رو به جای یک پزشک متخصص یا نماینده تیم پزشکی قرائت نمودم . خوب ، همه اون چیزی که من میتونم در اینباره بگم اینه که این مساله ، خواست وکلا و خود تیم پزشکی بود و از نظر من هم این تصمیم درست و عاقلانه به نظر میومد چرا که باور داشتم این وظیفه رو شخصی که ارتباط و رابطه فیزیکی نزدیک با مایکل داشت باید به انجام میرسوند . با خودم گفتم : بذار طرفدارها این خبر رو ابتدا از افراد خانواده بشنوند . 


سرانجام من رفتم و در اتاق عقبی منتظر باقی موندم تا اونها ، مقدمات اجرا و برگزاری کنفرانس خبری رو آماده کرده و من رو صدا کنند تا بیام متن بیانیه ای که برام نوشته شده بود رو جلوی دوربین تلویزیون بخونم . در همون حالی که منتظر اطلاع رسانی اون افراد بودم ، شروع کردم متن بیانیه رو یک دور در خلوت برای خودم خوندن و تمرین کردن که ناگهان با خوندن همون جمله اولش حس کردم نفسم گرفت و سینم مجدداً و از نو سنگین شد :


او داشت برای بازگشتش آماده میشد تا به همه دنیا ثابت کنه تا چه اندازه در مورد او در اشتباه بودند . او نمیتونه مرده باشه ! این ، نمیتونه اتفاق افتاده باشه ! آخه چطوری ممکنه او ... ( )


و دوباره بارش اشک از چشمانم آغاز شد که ناگهان صدای فریادی به گوشم خورد :


بیا جرمین ! اونها منتظر تو هستند ! 


و من از اتاق خارج شده و در میان حجم انبوهی از دوربینها و فلشها به مقابل میزی با دسته ای از میکروفونهای مختلف که روش قرار داشت رسیدم . نفس عمیقی کشیده و به آهستگی شروع کردم :



برادرم ، سلطان افسانه ای پاپ ، مایکل جکسون ، در روز پنجشنبه 25 ژوئن سال 2009 راس ساعت 2:26 بعد از ظهر از دنیا رفت . گمان میرود که یک حمله قلبی در خانه اش برای وی پیش آمده باشد ؛ هرچند که علت دقیق مرگ او تا زمانیکه نتایج کالبدشکافی او اعلام نگردد ، مشخص نخواهد شد . پزشک شخصی او که در آن لحظات در کنار وی بوده تلاش نموده که مایکل را از مرگ نجات دهد ؛ همانطور که پیراپزشکانی که وی را با آمبولانس تا بیمارستان رساندند نیز به همین شکل تلاش و فعالیت نمودند . بعد از انتقال وی به بیمارستان ، تیمی از پزشکان به مدت تقریبی بیش از یک ساعت کوشیدند تا جان وی را نجات داده و او را به زندگی بازگردانند اما متاسفانه آنها نیز ناموفق بودند ...


هرچند که ما کمی بعد ، به بی فایدگی تمام این تلاشها پی برده و متوجه شدیم که مایکل ، حتی قبل از اینکه کسی با 911 تماس بگیرد نیز از دنیا رفته بود . به نظر میاد که تنفس مایکل راس ساعت 12:05 به صورت آشکارا قطع شده و او راس ساعت 12:21 ، حتی قبل از اینکه کسی از داخل منزل او با اورژانس تماس بگیرد از دنیا رفته بود . ( )


* بدون شرح :



Michael Jackson Killer : مایکل جکسون کُش !!!


  


نمیتونم اینجا راحت بخوابم ! یه خواب آور نیاز دارم ... البته هرچیزی جز پروپوفول !!!!


    


مترسک سیاه در دیزنی لند ، غرق در ندامت و شرمساری ، سوار بر دامبو !!!!


                      

بعد از پایان کنفرانس مطبوعاتی ، من به همون اتاقی که مادر توش بود برگشتم . جوزف هم در اون لحظات از لاس وگاس داشت به اونجا میومد . مادر از دفعه قبلی تا اون موقع حتی ذره ای از روی صندلیش تکون نخورده بود اما این بار ، به محض اینکه چشمش به من افتاد و دید که دارم داخل اتاق میشم ، رو بهم کرد و گفت :


سلام عزیزم . حالت خوبه ؟ ( )


فکر میکنم بعد از اون شوک وحشتناک در ثانیه ها و لحظات اولیه ، مادر کم کم داشت دوباره به همون نقش مادرانه خودش برمیگشت و میخواست ایمان حاصل کنه که حال همگی ماها خوب و رو به راهه . 


ساعتی بعد ، همه برادرها و خواهرها و اعضای خانواده سر رسیده و توی اون اتاق کنفرانس در بیمارستان UCLA در کنار کاترین جمع شده بودند ؛ در حالیکه جسم مایکل جکسون ، ساعتی قبل جهت انجام تحقیقات و کالبد شکافی برای بخش پزشکی قانونی اعزام شده بود . حالا عصر دلتنگ و نفسگیر پنجشنیه از راه رسیده بود و ما همگی دستهای همدیگرو محکم توی همون اتاق در دست گرفته بودیم و در کنار هم گریه میکردیم و به حرفهای مادر گوش میدادیم که برای ما تعریف میکرد چطوری کل مسیر Hayvenhurst تا UCLA رو دعا کرده و از خدا خواسته بوده که مایکل رو زنده نگه داره ... ( )



* آخرین دیدار جکسونها با مایکل جکسون کبیر ... جرمین و حلیمه در بالا و میانه تصویر ...


* داستان جرمن که به اینجا میرسه ، اشک از نو همه صورتش رو فرا گرفته اما همچنان به سختی تلاش میکنه که لبخندش مثل همیشه زنده و قدرتمند باشه . او در پاسخ به این پرسش که نظرش در مورد سری جدید کنسرتهایی که همراه با برادرانش به مناسبت سالگرد درگذشت مایکل به روی صحنه میبره چیه ، میگه :


اجرا کردن بر روی صحنه با الهام گرفتن از روح جکسون فایو ، یه جورایی برای همه ما زنده کردن و احیای روح و خاطرات آغاز سفر طولانی زندگیمونه که از گری ایندیانا آغاز شد . چه فلسفه این حرکت درک بشه چه نشه ، برای من و برادرهام این حرکت ، تداعی خاطراتیست که به این شکل مجدداً به زندگی بازگشته و از نو زنده میشن . این یک نوع درمان و التیام برای همه ماست . هرچند ، بدیهیست که این اجراها بدون حضور مایکل هرگز شبیه به آنچه که دنیا با او میشناخت نخواهد شد . شکاف و خلاء حضور او بر روی صحنه بازتابی از خلاء و شکاف موجود در روح و زندگی ماست که تا ابد با هیچ چیز پر نخواهد شد . هرچند ما همواره و در انتها ، تنها با یک چیز آرامش گرفته و به حضورمان بر روی آن صحنه با همه قدرت ادامه خواهیم داد : اینکه باور داریم یه جای دیگه ، تو یه عالم دیگه ، یه پسر کوچولویی اون بالاها با یک لنگه دستکش سفید توی دستش و طبلهای کوچک بانگوش نشسته و داره با ریتم موسیقی ما بدون کوچکترین اشتباهی همنوازی میکنه ...






تا بعد ...


Stay Tuned

! Let's Dance